pawn/پارت ۱۳۴
تهیونگ به وضوح میدید که ا/ت چه حالی شد... ولی بی اعتنا بود... چانیول کمی دورتر ایستاده بود....تهیونگ نگاهی به چانیول انداخت و رفت... و اونا رو توی اوج استیصال تنها گذاشت...
*********
یوجین کنار سارا نشسته بود... اون با عشق براش کتاب داستان میخوند...
یوجین: منم میخوام شنل قرمزی بشم
سارا: واقعا؟
یوجین: اوهوم... اگه اون شنلشو داشتم مثل خودش میشدم
سارا: پس من برات عین شنلش رو میدم برات آماده کنن
یوجین: راس میگین؟
سارا: بله
یوجین: کلاهشم میخوام
سارا: باشه...
تهیونگ به خونه برگشت... یوجین از روی مبل پایین پرید و به سمت تهیونگ دوید...
یوجین: بلاخره اومدی
تهیونگ: چطور مگه؟ نکنه حوصلت سر رفته؟
یوجین: سر نرفته ولی یکم دلم برای ماما تنگ شده
تهیونگ: تنگ شده؟
یوجین: آره
تهیونگ: پس بیا ببرمت پیشش
یوجین: آخ جون... مامی...
سارا با شنیدن حرف تهیونگ به سمتش اومد و گفت: واقعا میبریش؟
تهیونگ: آره
سارا: باشه...
تهیونگ یوجین رو بغل کرد و با خودش برد... سوار ماشین شدن و رفتن....
**********
ا/ت و چانیول توی اداره پلیس بودن که مینهو تماس گرفت...
چانیول: الو؟آبا؟
مینهو: پسرم... به گوشی ا/ت زنگ زدم برنداشت... سریع بیاین خونه
چانیول: چرا؟ چی شده؟
مینهو: یوجین اینجاس!
چانیول: جدی میگین؟
مینهو: بله...
چانیول بی خداحافظی گوشیو قطع کرد و با لبخند به صورت مبهوت و رنگ پریده ی ا/ت نگاه کرد و گفت: یوجین خونس!
ا/ت: چی؟
چانیول: درست شنیدی عزیزم... بریم دیگه...
********
ا/ت هنوز نمیدونست قضیه چیه... چندان هم براش اهمیتی نداشت... جز خوشحالی برای اینکه یوجین پیدا شده چیز دیگه اهمیت نداشت....
چانیول حین رانندگی گهگاه به صورت ا/ت نگاهی مینداخت... از اینکه یه دونه خواهرشو اینطور میدید عذاب میکشید...
فقط سعی میکرد زودتر به خونه برسن....
******
وقتی به خونه رسیدن جلوی در حیاط، تهیونگ، مینهو و دوهی رو دیدن... یوجین هم جلوی تهیونگ ایستاده بود... ا/ت به قدری هیجان زده بود که حتی نفهمید چطور از ماشین پیاده شد و خودشو به یوجین رسوند.... سریع بغلش کرد... نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره.... گریش گرفت..
یوجین ازش جدا شد و اشکاشو روی صورتش دید.... انگشت کوچیکشو زیر چشمای ا/ت کشید و گفت: ماما چرا گریه میکنی؟....
ا/ت میون گریه هاش به زحمت لبخندی زد و گفت: فقط دلم برات تنگ شده بود... برای همین یکم گریه کردم
یوجین: ببخشید که مهدکودک نرفتم... ولی خیلی خوش گذشت با تهیونگ
ا/ت: عالیه.... برو پیش مامانبزرگ یه لحظه
یوجین: باشه....
یوجین دوید و رفت....
ا/ت از روی زمین پاشد... تو چشمای تهیونگ نگاه کرد و گفت: پس فقط میخواستی منو آزار بدی!...
تهیونگ اخم کرده بود... میون ابروهاش چین افتاده بود...
تهیونگ: فقط میخواستم خوب حس منو درک کنی!
*********
یوجین کنار سارا نشسته بود... اون با عشق براش کتاب داستان میخوند...
یوجین: منم میخوام شنل قرمزی بشم
سارا: واقعا؟
یوجین: اوهوم... اگه اون شنلشو داشتم مثل خودش میشدم
سارا: پس من برات عین شنلش رو میدم برات آماده کنن
یوجین: راس میگین؟
سارا: بله
یوجین: کلاهشم میخوام
سارا: باشه...
تهیونگ به خونه برگشت... یوجین از روی مبل پایین پرید و به سمت تهیونگ دوید...
یوجین: بلاخره اومدی
تهیونگ: چطور مگه؟ نکنه حوصلت سر رفته؟
یوجین: سر نرفته ولی یکم دلم برای ماما تنگ شده
تهیونگ: تنگ شده؟
یوجین: آره
تهیونگ: پس بیا ببرمت پیشش
یوجین: آخ جون... مامی...
سارا با شنیدن حرف تهیونگ به سمتش اومد و گفت: واقعا میبریش؟
تهیونگ: آره
سارا: باشه...
تهیونگ یوجین رو بغل کرد و با خودش برد... سوار ماشین شدن و رفتن....
**********
ا/ت و چانیول توی اداره پلیس بودن که مینهو تماس گرفت...
چانیول: الو؟آبا؟
مینهو: پسرم... به گوشی ا/ت زنگ زدم برنداشت... سریع بیاین خونه
چانیول: چرا؟ چی شده؟
مینهو: یوجین اینجاس!
چانیول: جدی میگین؟
مینهو: بله...
چانیول بی خداحافظی گوشیو قطع کرد و با لبخند به صورت مبهوت و رنگ پریده ی ا/ت نگاه کرد و گفت: یوجین خونس!
ا/ت: چی؟
چانیول: درست شنیدی عزیزم... بریم دیگه...
********
ا/ت هنوز نمیدونست قضیه چیه... چندان هم براش اهمیتی نداشت... جز خوشحالی برای اینکه یوجین پیدا شده چیز دیگه اهمیت نداشت....
چانیول حین رانندگی گهگاه به صورت ا/ت نگاهی مینداخت... از اینکه یه دونه خواهرشو اینطور میدید عذاب میکشید...
فقط سعی میکرد زودتر به خونه برسن....
******
وقتی به خونه رسیدن جلوی در حیاط، تهیونگ، مینهو و دوهی رو دیدن... یوجین هم جلوی تهیونگ ایستاده بود... ا/ت به قدری هیجان زده بود که حتی نفهمید چطور از ماشین پیاده شد و خودشو به یوجین رسوند.... سریع بغلش کرد... نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره.... گریش گرفت..
یوجین ازش جدا شد و اشکاشو روی صورتش دید.... انگشت کوچیکشو زیر چشمای ا/ت کشید و گفت: ماما چرا گریه میکنی؟....
ا/ت میون گریه هاش به زحمت لبخندی زد و گفت: فقط دلم برات تنگ شده بود... برای همین یکم گریه کردم
یوجین: ببخشید که مهدکودک نرفتم... ولی خیلی خوش گذشت با تهیونگ
ا/ت: عالیه.... برو پیش مامانبزرگ یه لحظه
یوجین: باشه....
یوجین دوید و رفت....
ا/ت از روی زمین پاشد... تو چشمای تهیونگ نگاه کرد و گفت: پس فقط میخواستی منو آزار بدی!...
تهیونگ اخم کرده بود... میون ابروهاش چین افتاده بود...
تهیونگ: فقط میخواستم خوب حس منو درک کنی!
۲۹.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.