part: 51
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
"ویو جونگکوک"
هانا: انالی گفت که ..خب...ببین..من
وای این نمیخواد بره سر اصل مطلب!؟
ماشینو وسط جاده کنار زدم و پامو رو ترمز گذاشتم
هانا: ای ارومم
برگشتم طرفش
کوک: ارع...ازتت خوشم امده
من امشب چم شده!.؟
انالی کسی هست که بهش نگفته باشه!؟
هانا: خب..من
کوک: بیین دو راه داری....یا ردم میکنی...که اصلا فک نکن این راه و انتخواب کنی..چون اصلا امکان نداره بزارم...یا اینکه فرصت میدی خودم و بهت صابت کنم....انتخواب باتوعه( خیلی ممنون😐)
هانا: خب..برایه من سواله که ..چطوری تو یه دیدار کوتاه همچین حسی پیدا کردی؟... یکم برام عجیبه..
کوک: من حصله دختر بازی ندارم..خوشم نمیاد ..تو ام دلقک نیستی که برایه سرگرمی بخوامت
هانا: خب..پس..یه.مدت باهم اشناشیم.؟
کوک: اوهوم.فقط گفتی خودت یه صاحب داری میشه بگی کدوم خریه؟😁
هانا : همون رئیسم که به این روزم انداخت ...یعینی بگم کاری انجام بدم که باب میلش نباشه...انقدر کتکم میزنه که پشیمون بشم .
کوک: ریست کیه؟
هانا: بزرگترینن شکار جیه کره......بیون باک هیون( بچه ها اسمی که تو کیپاپ داره رو مینویسم از این به بعد بکهیونن)
"ویو تهیونگ"
با صدایه زنگ گوشیم از خووب بیدار شدم
ای توف تو روحت
گوشیو برداشتم و جواب دادم
ته: بله!؟
کوک: منم
ته: به به اقایه خیانت کار
کوک: بس کن بعدا راحبش حرف میزنیم..کمکتو میخوام
ته: برایه چی!؟
کوک: بکهیون
ته: باز چیکار کرده !؟
کوک: اون باعث شد هانا به اون روز بیوفته تا پایه مرگ بره ...و اونطور که اانا گفت هر جور شده پیداش میکنه...باید حواست باشه ...خدمتکاراتو تا یه مدت بفرست مرخصی...چون ممکنه رد هانارو تا خونت بزنن
ته: حله.وای یه مشت طلبت
کوک: خب هستی؟
ته: فک کن مسئله، مسئله یه بکهیون باشه...بخواطر تو ام نباشه به خواطر خودم و باندم اونو حذف میکنم
کوک: اوکی پس ، فردا بیا سر کار برنامشو بچینیم.
ته: خو.بای
کوک: فعلا
گوشیو قط کردم
رو تخت نشستم
صد درصد بکهیون یه سر به اینجا میزنه ، باید به انا بگم
از اتاق امدم بیرون
خونه ساکت بود، پس یعنی بیدار نشده؟
همون لحظه در اتاقش باز شدو امد بیرون
انا: س.سلام
سرمو تکون دادم
انا: اوم...من دیشب خوابم برد ...شما حالتون خوب شد؟...حتما تنهایی حصلت سر رفته..ببخشید
ته: مهم نیست..بالاخره قبل تو همیشه تنها بودم
زیر لb جمله ای زم زمه کرد .
انا: قبل من الیا بوده...
ته: ارع اون یه سر گرمیه خیلی خوبی بود
با این حرفم حرصش گرفت
انا: البته....
و به سمت پله ها رفت
پوزخندی رو لbم نشست
"ویو جونگکوک"
هانا: انالی گفت که ..خب...ببین..من
وای این نمیخواد بره سر اصل مطلب!؟
ماشینو وسط جاده کنار زدم و پامو رو ترمز گذاشتم
هانا: ای ارومم
برگشتم طرفش
کوک: ارع...ازتت خوشم امده
من امشب چم شده!.؟
انالی کسی هست که بهش نگفته باشه!؟
هانا: خب..من
کوک: بیین دو راه داری....یا ردم میکنی...که اصلا فک نکن این راه و انتخواب کنی..چون اصلا امکان نداره بزارم...یا اینکه فرصت میدی خودم و بهت صابت کنم....انتخواب باتوعه( خیلی ممنون😐)
هانا: خب..برایه من سواله که ..چطوری تو یه دیدار کوتاه همچین حسی پیدا کردی؟... یکم برام عجیبه..
کوک: من حصله دختر بازی ندارم..خوشم نمیاد ..تو ام دلقک نیستی که برایه سرگرمی بخوامت
هانا: خب..پس..یه.مدت باهم اشناشیم.؟
کوک: اوهوم.فقط گفتی خودت یه صاحب داری میشه بگی کدوم خریه؟😁
هانا : همون رئیسم که به این روزم انداخت ...یعینی بگم کاری انجام بدم که باب میلش نباشه...انقدر کتکم میزنه که پشیمون بشم .
کوک: ریست کیه؟
هانا: بزرگترینن شکار جیه کره......بیون باک هیون( بچه ها اسمی که تو کیپاپ داره رو مینویسم از این به بعد بکهیونن)
"ویو تهیونگ"
با صدایه زنگ گوشیم از خووب بیدار شدم
ای توف تو روحت
گوشیو برداشتم و جواب دادم
ته: بله!؟
کوک: منم
ته: به به اقایه خیانت کار
کوک: بس کن بعدا راحبش حرف میزنیم..کمکتو میخوام
ته: برایه چی!؟
کوک: بکهیون
ته: باز چیکار کرده !؟
کوک: اون باعث شد هانا به اون روز بیوفته تا پایه مرگ بره ...و اونطور که اانا گفت هر جور شده پیداش میکنه...باید حواست باشه ...خدمتکاراتو تا یه مدت بفرست مرخصی...چون ممکنه رد هانارو تا خونت بزنن
ته: حله.وای یه مشت طلبت
کوک: خب هستی؟
ته: فک کن مسئله، مسئله یه بکهیون باشه...بخواطر تو ام نباشه به خواطر خودم و باندم اونو حذف میکنم
کوک: اوکی پس ، فردا بیا سر کار برنامشو بچینیم.
ته: خو.بای
کوک: فعلا
گوشیو قط کردم
رو تخت نشستم
صد درصد بکهیون یه سر به اینجا میزنه ، باید به انا بگم
از اتاق امدم بیرون
خونه ساکت بود، پس یعنی بیدار نشده؟
همون لحظه در اتاقش باز شدو امد بیرون
انا: س.سلام
سرمو تکون دادم
انا: اوم...من دیشب خوابم برد ...شما حالتون خوب شد؟...حتما تنهایی حصلت سر رفته..ببخشید
ته: مهم نیست..بالاخره قبل تو همیشه تنها بودم
زیر لb جمله ای زم زمه کرد .
انا: قبل من الیا بوده...
ته: ارع اون یه سر گرمیه خیلی خوبی بود
با این حرفم حرصش گرفت
انا: البته....
و به سمت پله ها رفت
پوزخندی رو لbم نشست
۱۵.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.