my mannequin Part ¹
تو خیابونا راه میرفتم، دنبال یه کار بودم
باید کار پیدا میکردم
مادرم مرده بود، وقتی که خیلی کوچیکتر بودم
پدرم بیکاره و هرشب میره بار و مست میاد خونه
و..یه خواهر کوچیک تر دارم.
همینطور که میرفتم به یه ساختمون بزرگ رسیدم که بنظر میومد ساختمون مدلینگه
آروم وارد شدم
+ اومم، ببخشید؟
ساختمون خیلی ساکت و خالی بود
دیواره هاش مشکی بودن
+ کسی..اینجا نیست؟
_ کاری داری؟
ترسیدم و سریع چرخیدم و پشتمو نگاه کردم
+ عاممم..خب میخاستم بدونم اینجا کارمند نمیخاید؟
مرد پشت سریش یه کاغذ و خودکار سمتم گرفت
_ اسم و فامیلی و شمارتو بنویس زنگ میزنم بهت
+ اوه باشه
کاری رو که گفت انجام دادم و برگه رو بهش دادم
بعد اون بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و رفت
خوشحال بودم و در همین حال امیدوار بودم
تا جایی که تونستم دویدم و رسیدم خونه
+ هایونا
هایون بیرون اومد و سمتم دوید
دستامو باز کردم و بغلش کردم
= اونی، کار پیدا کردی؟
+ خب، احتمالا
هایون خوشحال نگام کرد و دست زد
+ هایونا، اگه اونی بره سرکار تو باید مواظب خونه باشیا
هایون با چشای مظلومش نگام کرد
= اما اونی.. پس آپا چی؟
مکث کردم
+ بریم غذا بخوریمم
دیگه چیزی نگفت و رفتیم تو خونه
...
[ساعت3نصفشب]
منتظر بودم پدرم بیاد
چون نمیخاستم به چیزی آسیب بزنه
خیلی خسته بودم و خوابم میومد
هایون تقریبا 2 ساعت پیش خوابش برد
و من هنوز بالا سرش نشسته بودم تا نترسه
چشمام داشت گرم میشد
داشتم میخوابیدم که یهو صدای زنگ گوشیم اومد
ناشناس بود، جواب دادم
+ بله؟
-خانم کیم ا.ت؟
+ بله
-لطفا فردا برای مصاحبه به شرکت مدلینگ بیاید
چشمام درشت شد
+ چ.چشم
و بعد تماس قطع شد
با خوشحال کنار هایون دراز کشیدم و چشمامو بستم
دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی میفته!
.
.
.
اوم..خبهای
گایزاینیکیتونگفتهبودفیکازجیمینباموضوعمدلینگبزارمویکیهمگفتفیکازتهیونگباموضوعمافیایی
اولتصمیمگرفتممافیاییبزارمولیخبهیچایدهایبهذهنمنرسید
پسازجیمیننوشتم
البته!..حواسمهستچهموضوعهاییدوستدارینومیخایندفعاتبعدحتمابهشونفکمیکنمومینویسم
وامیدوارمازاینفیکخوشتونبیاد
لاوتوندارم
بوسبهتون^^
باید کار پیدا میکردم
مادرم مرده بود، وقتی که خیلی کوچیکتر بودم
پدرم بیکاره و هرشب میره بار و مست میاد خونه
و..یه خواهر کوچیک تر دارم.
همینطور که میرفتم به یه ساختمون بزرگ رسیدم که بنظر میومد ساختمون مدلینگه
آروم وارد شدم
+ اومم، ببخشید؟
ساختمون خیلی ساکت و خالی بود
دیواره هاش مشکی بودن
+ کسی..اینجا نیست؟
_ کاری داری؟
ترسیدم و سریع چرخیدم و پشتمو نگاه کردم
+ عاممم..خب میخاستم بدونم اینجا کارمند نمیخاید؟
مرد پشت سریش یه کاغذ و خودکار سمتم گرفت
_ اسم و فامیلی و شمارتو بنویس زنگ میزنم بهت
+ اوه باشه
کاری رو که گفت انجام دادم و برگه رو بهش دادم
بعد اون بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و رفت
خوشحال بودم و در همین حال امیدوار بودم
تا جایی که تونستم دویدم و رسیدم خونه
+ هایونا
هایون بیرون اومد و سمتم دوید
دستامو باز کردم و بغلش کردم
= اونی، کار پیدا کردی؟
+ خب، احتمالا
هایون خوشحال نگام کرد و دست زد
+ هایونا، اگه اونی بره سرکار تو باید مواظب خونه باشیا
هایون با چشای مظلومش نگام کرد
= اما اونی.. پس آپا چی؟
مکث کردم
+ بریم غذا بخوریمم
دیگه چیزی نگفت و رفتیم تو خونه
...
[ساعت3نصفشب]
منتظر بودم پدرم بیاد
چون نمیخاستم به چیزی آسیب بزنه
خیلی خسته بودم و خوابم میومد
هایون تقریبا 2 ساعت پیش خوابش برد
و من هنوز بالا سرش نشسته بودم تا نترسه
چشمام داشت گرم میشد
داشتم میخوابیدم که یهو صدای زنگ گوشیم اومد
ناشناس بود، جواب دادم
+ بله؟
-خانم کیم ا.ت؟
+ بله
-لطفا فردا برای مصاحبه به شرکت مدلینگ بیاید
چشمام درشت شد
+ چ.چشم
و بعد تماس قطع شد
با خوشحال کنار هایون دراز کشیدم و چشمامو بستم
دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی میفته!
.
.
.
اوم..خبهای
گایزاینیکیتونگفتهبودفیکازجیمینباموضوعمدلینگبزارمویکیهمگفتفیکازتهیونگباموضوعمافیایی
اولتصمیمگرفتممافیاییبزارمولیخبهیچایدهایبهذهنمنرسید
پسازجیمیننوشتم
البته!..حواسمهستچهموضوعهاییدوستدارینومیخایندفعاتبعدحتمابهشونفکمیکنمومینویسم
وامیدوارمازاینفیکخوشتونبیاد
لاوتوندارم
بوسبهتون^^
۵.۸k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.