تقدیر سیاه و سفید p4
دوباره بابا اومده بود واسه مواد خریدنش ازم پول بگیره
ولی ایندفعه دیگه نمیخام بدم بسه هرچقد پول ازم گرفت تازه پول زیادی هم برام نمونده بود بیشترشو داده بودم برای اجاره
با اخم گفتم: برو بسه دیگه هر چقد ازم پول کش رفتی
اخماش رفت تو همو یکم بهم نزدیک تر شد
وگفت: پرو شدی بچه ... یادت نره من هنوز پدرتم باید هر چقد پول میخوام بهم بدی
یه قطره اشک از چشام ریخت آخه این چه وضعه زندگیه چرا باید با پدرم اینجوری حرف بزنم
ولی زندگی خودمم بهتر از اون نیس
گفتم: بس کن تو خیلی وخته دیگه بابای من نیستی ... بهت پول نمیدم ولمون کن برو همین جوری کلی بدبختی ریخته رو سرم ..ازت بدم می...
یا سرخ شدن یه طرف صورتم حرفم نصفه موند.
با چشای اشکی بهش نگاه میکردم از اینکه همچین پدری دارم از خودم متنفرم میشدم
گریم گرفت: بروووو ...ازت بدم میاد ..هق
با پا به کمرم زد ک پرت شدم روی زمین کمربندشو دراورد و چن تا ضربه بهم زد همراهشم با پا تو سر و صورتم میزد
درد تو تمام بدنم پیچید: نزن ...خواهش میکنم...اههه
کمربند رو برد بالا تا ضربه بعدیو بزنه که یکی از پشت پیرهنشو گرفت و کشیدش عقب
چند بار پلک زدم تا بهتر بتونم چهرشو ببینم ولی مشخص نبود
یه ماسک مشکی با کلاه پوشیده بود ک قیافش معلوم نبود
دستش رو کرد توی جیبش و یه دسته پول ازش بیرون آورد و پرت کرد تو صورت بابا
بابا هم با اونا رفت
خواستم پاشم ولی از دردی توی بدنم پیچیده بود نتونستم و آهم دراومد
مرد بهم نگاهی انداخت و اومد سمتم کمکم کرد بلند شم
با صدای گرفته ای گفت: حالت خوبه
سرمو به معنی آره تکون دادم روی سکوی جلو در نشوندم . یه دستمال از تو جیبش درآورد و به سمت خونایی که از بینیم و لبه پاره شدم میومد
نزدیک کرد که سرم رو یکم بردم عقب و خودم ازش دستمال رو گرفتم : ممنون
نگاهی به دست چپم انداختم برای اینکه از شدت ضربه های کمربند به شکمم جلوگیری کنم دستم رو گذاشته بودم رو دلم واسه همین رد کمربند روی دستم قرمز شده بود و درد بدی داشت.
مرد خواست چیزی بگه که بلند شدم و دوباره ازش تشکر کردم: ممنون اقا که کمکم کردین شمارتون رو میدین که پولی ک بهش دادین رو بهتون پس ب..
مرد نزاش حرفمو کامل بزنم انگشت اشارشو گذاش رو لبم ک بخاطر پارگی درد گرفت ، آخی گفتم
مرد گفت: اوه معذرت میخوام ،لازم نیس پولو پس بدی
چه ثانیه تو چشام زل زد بعد خدافظی کردم ،کیفم رو از روی زمین برداشتم و رفتم خونه .
به سر و صورتم آبی زدم و رفتم جلو آینه لبم پاره شده بود کنار بینیم هم یکم زخم بود . نگاهی به چشای خاکستریم توی آینه انداختم
زمزمه کردم: من باید نجاتش بدم اگه اونم بره خیلی تنها میشم.. من میتونم از مرگ نجاتش بده اره میتونم ... خدایا خواهش میکنم کمکم کن
ولی ایندفعه دیگه نمیخام بدم بسه هرچقد پول ازم گرفت تازه پول زیادی هم برام نمونده بود بیشترشو داده بودم برای اجاره
با اخم گفتم: برو بسه دیگه هر چقد ازم پول کش رفتی
اخماش رفت تو همو یکم بهم نزدیک تر شد
وگفت: پرو شدی بچه ... یادت نره من هنوز پدرتم باید هر چقد پول میخوام بهم بدی
یه قطره اشک از چشام ریخت آخه این چه وضعه زندگیه چرا باید با پدرم اینجوری حرف بزنم
ولی زندگی خودمم بهتر از اون نیس
گفتم: بس کن تو خیلی وخته دیگه بابای من نیستی ... بهت پول نمیدم ولمون کن برو همین جوری کلی بدبختی ریخته رو سرم ..ازت بدم می...
یا سرخ شدن یه طرف صورتم حرفم نصفه موند.
با چشای اشکی بهش نگاه میکردم از اینکه همچین پدری دارم از خودم متنفرم میشدم
گریم گرفت: بروووو ...ازت بدم میاد ..هق
با پا به کمرم زد ک پرت شدم روی زمین کمربندشو دراورد و چن تا ضربه بهم زد همراهشم با پا تو سر و صورتم میزد
درد تو تمام بدنم پیچید: نزن ...خواهش میکنم...اههه
کمربند رو برد بالا تا ضربه بعدیو بزنه که یکی از پشت پیرهنشو گرفت و کشیدش عقب
چند بار پلک زدم تا بهتر بتونم چهرشو ببینم ولی مشخص نبود
یه ماسک مشکی با کلاه پوشیده بود ک قیافش معلوم نبود
دستش رو کرد توی جیبش و یه دسته پول ازش بیرون آورد و پرت کرد تو صورت بابا
بابا هم با اونا رفت
خواستم پاشم ولی از دردی توی بدنم پیچیده بود نتونستم و آهم دراومد
مرد بهم نگاهی انداخت و اومد سمتم کمکم کرد بلند شم
با صدای گرفته ای گفت: حالت خوبه
سرمو به معنی آره تکون دادم روی سکوی جلو در نشوندم . یه دستمال از تو جیبش درآورد و به سمت خونایی که از بینیم و لبه پاره شدم میومد
نزدیک کرد که سرم رو یکم بردم عقب و خودم ازش دستمال رو گرفتم : ممنون
نگاهی به دست چپم انداختم برای اینکه از شدت ضربه های کمربند به شکمم جلوگیری کنم دستم رو گذاشته بودم رو دلم واسه همین رد کمربند روی دستم قرمز شده بود و درد بدی داشت.
مرد خواست چیزی بگه که بلند شدم و دوباره ازش تشکر کردم: ممنون اقا که کمکم کردین شمارتون رو میدین که پولی ک بهش دادین رو بهتون پس ب..
مرد نزاش حرفمو کامل بزنم انگشت اشارشو گذاش رو لبم ک بخاطر پارگی درد گرفت ، آخی گفتم
مرد گفت: اوه معذرت میخوام ،لازم نیس پولو پس بدی
چه ثانیه تو چشام زل زد بعد خدافظی کردم ،کیفم رو از روی زمین برداشتم و رفتم خونه .
به سر و صورتم آبی زدم و رفتم جلو آینه لبم پاره شده بود کنار بینیم هم یکم زخم بود . نگاهی به چشای خاکستریم توی آینه انداختم
زمزمه کردم: من باید نجاتش بدم اگه اونم بره خیلی تنها میشم.. من میتونم از مرگ نجاتش بده اره میتونم ... خدایا خواهش میکنم کمکم کن
۱۶.۱k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.