پارت 45
پارت 45
نامجون ویو
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغلش کردم محکم بغلش کرده بودم که اونم همینطور محکم منو بغل کرد
خیلی خوشحال بودم اعتراف کردم و اونم قبول کرد
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
نامجون : یه سوال بپرسم
ا/ت : البته
نامجون : چرا وقتی بهت گفتم تعجب نکردی
ا/ت : چون میدونستم
نامجون : چی؟ ( با داد )
ا/ت : میدونستم خب
نامجون : یعنی چی از کجا
ا/ت با خنده گفت
ا/ت : رفتارات داد میزد
نامجون : خیلی ضایع بود؟
ا/ت : بشدت
سکوت بینمون بود فقط صدای چشمه می اومد
نامجون : از کی این اتفاق واست افتاده
ا/ت : خب از اون شبی که تپش قبل گرفتی و بدو رفتی داخل خونه
نامجون : شنیدی؟
ا/ت : انقدر بلند بود که همه میشنیدن خب
نامجون : آره
این دفعه اون شروع کرد
ا/ت : تو چی؟
نامجون : من چی؟
ا/ت : از کی این اتفاق واست افتاده عقل کل
نامجون خنده ای کرد و گفت :
نامجون : روز اول مسابقه ولی خب به خودم میگفتم هیچی نیست و ولش میکردم
ا/ت با خنده اوووو ای کشید و گفت : پس که اینطور
نامجون : همینطور
ا/ت دستمو گرفت و کشید سمت خودش فاصلمون 1 سانت بود بعد هم( اهم بقیش با ذهن عزیز خودتون 😂💙) بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم و میخواستیم بریم
ا/ت : من میرونم
نامجون : نه من میرونم
ا/ت : گفتم من
نزاشتم حرفشو کامل کنه و چسبوندنش به ماشین و گفتم
نامجون : ببینم نکنه دلت میخواد امشب
ا/ت : هی تو
نامجون : آره هی من
ا/ت : برو بابا
نامجون : نه نمیرم
ا/ت : نمیخوای سوار ماشین بشی لابد میخوای تا صبح توی این وضعیت بمونیم
نامجون : چرا که نه
ا/ت : هی
بعد هم نامجون کنار رفتو سوار ماشین شدن
ا/ت : کجا میخوای بری؟
نامجون : میریم خونه
ا/ت : هوم بله
از زبان راوی :
نامجون ا/تو رسوند خونه و خودشم رفت خونش امشب بهترین شبی بود که داشت البته نمیدونست در آینده چه اتفاقی های شومی قراره به سرش بیاد.....
پایان فصل 1
منتظر فصل 2 باشید (◍•ᴗ•◍)🌻💓
نامجون ویو
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغلش کردم محکم بغلش کرده بودم که اونم همینطور محکم منو بغل کرد
خیلی خوشحال بودم اعتراف کردم و اونم قبول کرد
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
نامجون : یه سوال بپرسم
ا/ت : البته
نامجون : چرا وقتی بهت گفتم تعجب نکردی
ا/ت : چون میدونستم
نامجون : چی؟ ( با داد )
ا/ت : میدونستم خب
نامجون : یعنی چی از کجا
ا/ت با خنده گفت
ا/ت : رفتارات داد میزد
نامجون : خیلی ضایع بود؟
ا/ت : بشدت
سکوت بینمون بود فقط صدای چشمه می اومد
نامجون : از کی این اتفاق واست افتاده
ا/ت : خب از اون شبی که تپش قبل گرفتی و بدو رفتی داخل خونه
نامجون : شنیدی؟
ا/ت : انقدر بلند بود که همه میشنیدن خب
نامجون : آره
این دفعه اون شروع کرد
ا/ت : تو چی؟
نامجون : من چی؟
ا/ت : از کی این اتفاق واست افتاده عقل کل
نامجون خنده ای کرد و گفت :
نامجون : روز اول مسابقه ولی خب به خودم میگفتم هیچی نیست و ولش میکردم
ا/ت با خنده اوووو ای کشید و گفت : پس که اینطور
نامجون : همینطور
ا/ت دستمو گرفت و کشید سمت خودش فاصلمون 1 سانت بود بعد هم( اهم بقیش با ذهن عزیز خودتون 😂💙) بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم و میخواستیم بریم
ا/ت : من میرونم
نامجون : نه من میرونم
ا/ت : گفتم من
نزاشتم حرفشو کامل کنه و چسبوندنش به ماشین و گفتم
نامجون : ببینم نکنه دلت میخواد امشب
ا/ت : هی تو
نامجون : آره هی من
ا/ت : برو بابا
نامجون : نه نمیرم
ا/ت : نمیخوای سوار ماشین بشی لابد میخوای تا صبح توی این وضعیت بمونیم
نامجون : چرا که نه
ا/ت : هی
بعد هم نامجون کنار رفتو سوار ماشین شدن
ا/ت : کجا میخوای بری؟
نامجون : میریم خونه
ا/ت : هوم بله
از زبان راوی :
نامجون ا/تو رسوند خونه و خودشم رفت خونش امشب بهترین شبی بود که داشت البته نمیدونست در آینده چه اتفاقی های شومی قراره به سرش بیاد.....
پایان فصل 1
منتظر فصل 2 باشید (◍•ᴗ•◍)🌻💓
۹۶.۷k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.