فیک من بخاطر تو میمیرم: پارت بیست و شش
مامانش:ماریا..
میا:بله
مامانش: من از اینده ی کوک میترسم..نمیخام..نمیخام همچین زندگی داشته باشه.. هر موقع هم بخام باهاش حرف بزنم بحث و عوض میکنه.من میدونم اون میتونه تغییر کنه،اون هنوز همون احساسات قبلیشو داره فقط به کسی نیاز داره که تغییرش بده..
میا:و اون کسی که تغییرش میده منم؟
مامانش:خب راستش من به مینام میگفتم که بهت نزدیک شه تا واکنش کوکو ببینم..اون تاحالا برای هیچ دختری غیرتی نمیشد..با اینکه گفت رابطه ای ندارین بازم مواظبت بود
میا:من چیکار باید بکنم؟
مامانش:میدونم به خاسته ی خودت اینجا نیستی..من پسرمو بهتر از هرکی میشناسم..اون هرکیو میورد میخاستن فرار کنن ولی تو بمون..بمون بزار بیشتر بفهمه..بمون مثل بقیه نباش..لطفا مواظب پسرم باش..فقط تو میتونی اونو تغییر بدی.اون خیلی تنهاس
با حرفای مامان کوک تو فکر رفتم.. راست میگفت..من به خاستهٔ خودم نیومدم و همش میخاستم برم.. اگه بمونم شاید همه چی درست شه..شاید اون واقعا تغییر کنه..اما خانوادم چی؟رفیقام چی؟شغلم چی؟ینی همشونو از دست میدم؟من زندگی ساده ی قبلیمو دوست دارم..اگه همشونو از دست بدم چی؟نه نه نه نه..میا انقد خود خواه نباش.. اگه همه چیو درست کنم، کوک و تغییر بدم دوباره همه چیو بدست میارم..نیاز نیس انقد خودخواه باشم..نمیدونم..نمیدونمممم..
میا:من..من باید یکم بیشتر فکر کنم..
مامانش: باشه عزیزم فقط تصمیم درست رو بگیر..
بعد از صحبتامون برگشتم اتاق کوک تا یکم فک کنم..هنوز خاب بود.. داشتم به صورتش نگاه میکردمو به حرف مامانش فک میکردم..من چیکار کنم.. اگه مامانش راست بگه چی؟اون جدیدا رفتارش عوض شده..من..من تصمیممو گرفتم..میمونم..میتونم اونو تغییرش بدم..کاری که حتی مادرش نتونست انجام بده رو من انجام میدم..
اروم طوری که بیدار نشه گفتم:نمیزارم تنها باشی..
بعدش رفتم پایین ببینم کی بیداره همه پایین تو حال جمع بودن فقط کوک خاب بود.. پس بیدارش میکنم دوباره برگشتم سمت اتاقش..
میا:جونگ کوک..جونگ کوک
کوک:همممم
میا:پاشو انقد نخاب همه پایینن
کوک:اشکال نداره
میا:پا نشی اتفاق بدی میفته
کوک:میخای تنبیهم کنی😂
میا:باشه بخاب..خودت خاستی☺️
رفتم پایین و تو یه پارچ اب خیلی خیلی سرد با یخ پر کردم و رفتم اتاقش
میا:هنوز بیدار نشدی؟خودت خاستی 💔
رفتم رو تخت وایسادم و پارچ رو روسرش ریختم..
کوک:عااااااااااااااااااااااااااااا(داد خیلی خیلی بلند)
کوک داد بلندی کشید که همه از پایین اومدن اتاق کوک..همه نگران بودن و ترسیده بودن..کوک هم مث سیخ نشستو نگام میکرد..پارچ و نگاه کردم یه تیکه یخ توش بود اونو گذاشتم رو دست کوک😐
مامانش:واااای چیشده؟
میا:هیچی بیدار شد🙂
یک دفه همه خندیدن فقط کوک بود که عصبی بود و هر لحظه ممکن بود بکشتم..همه رفتن پایین و منو کوک باز تنها موندیم
میا: اینجوری نگا نکن
کوک:خفه شو
میا:عههه اینجوری نکن..خودت خاسته بودی منکه بهت گفتم بیدار شو اما نشدی🥺
کوک:فقط خفه شو
فک کنم خیلی گند زدم..باید جمش کنم..نشستمو محکم بغلش کردم..
میا:بی جنبه نباش دیگه..
کوک:فقط برو
میا:نمیرم
محکمتر بغلش کردم..کاش حداقل یخ نمیزاشتم تو پارچ سرما بخوره چی..
کوک:پاشو میخام دوش بگیرم
میا:صبحونه نخوردی
کوک:به تو ربطی داره؟؟؟
میا:خیلیم ربط داره..اول صبحونه بخور
کوک:پاشو بچه..پاشو
دستمو از دور کمرش باز کردمو دور گردنش حلقه کردم.
میا:نمیرم..نمیرممم
کوک:باشه.
تو همون حالت کوک بلند شدو من به گردنش آویزون بودم..رفت تو حموم.. یا چه گهی میخای بخوریییییی هااااا
میا:چیکار میکنی
کوک:گفتم که میخام دوش بگیرم
میا:چرا انقد مث بچه های دوساله رفتار میکنی؟پیرمرد تو الان باید نوه هاتو بغل کنی
کوک:چیییی؟پیرمردددد؟؟؟نوههههههه؟؟
اخ یادم رفت..کوک خیلی رو ظاهرش حساسه...حقشه بدونه چقد پیرو خرفت شد
منو گذاشت رو زمین و روبه روم ایستاد
کوک:جرعت داری حرفتو تکرار کن
میا:انگار نمیدونی.من حرفامو تکرار نمیکنم(از رو حرف خودش اسکی رفتم)
کوک: خیلی بهت رو دادمممم🤬انگار بازم میخای عین دفهٔ اول بفاک بری نه؟تازه اون موقعم خیلی بهت اسون گرفتم
میا:نه نمیخوام..
کوک:پس برو بیرون
میا:منکه به هدفم رسیدم..اشکال نداره بهت اجازه میدم دوش بگیری..
اینو گفتمو از پیشش در رفتم..رفتم تو اشپزخونه دلم شیر توت فرنگی میخاد (عاشق شیرتوت فرنگیم)یدونه گرفتمو داشتم میخوردم که مامان کوک یهو ظاهر شد.
مامانش: فکراتو کردی؟
میا:اره..خب راستش میخام..میخام بمونم..
مامانش:خوشحالم از اینکه به حرفم گوش کردی..تو میتونی از پسش بر بیای.. کاری که هیچ کسی نتونست انجامش بده رو تو میتونی
میا:من میتونم..
میا:بله
مامانش: من از اینده ی کوک میترسم..نمیخام..نمیخام همچین زندگی داشته باشه.. هر موقع هم بخام باهاش حرف بزنم بحث و عوض میکنه.من میدونم اون میتونه تغییر کنه،اون هنوز همون احساسات قبلیشو داره فقط به کسی نیاز داره که تغییرش بده..
میا:و اون کسی که تغییرش میده منم؟
مامانش:خب راستش من به مینام میگفتم که بهت نزدیک شه تا واکنش کوکو ببینم..اون تاحالا برای هیچ دختری غیرتی نمیشد..با اینکه گفت رابطه ای ندارین بازم مواظبت بود
میا:من چیکار باید بکنم؟
مامانش:میدونم به خاسته ی خودت اینجا نیستی..من پسرمو بهتر از هرکی میشناسم..اون هرکیو میورد میخاستن فرار کنن ولی تو بمون..بمون بزار بیشتر بفهمه..بمون مثل بقیه نباش..لطفا مواظب پسرم باش..فقط تو میتونی اونو تغییر بدی.اون خیلی تنهاس
با حرفای مامان کوک تو فکر رفتم.. راست میگفت..من به خاستهٔ خودم نیومدم و همش میخاستم برم.. اگه بمونم شاید همه چی درست شه..شاید اون واقعا تغییر کنه..اما خانوادم چی؟رفیقام چی؟شغلم چی؟ینی همشونو از دست میدم؟من زندگی ساده ی قبلیمو دوست دارم..اگه همشونو از دست بدم چی؟نه نه نه نه..میا انقد خود خواه نباش.. اگه همه چیو درست کنم، کوک و تغییر بدم دوباره همه چیو بدست میارم..نیاز نیس انقد خودخواه باشم..نمیدونم..نمیدونمممم..
میا:من..من باید یکم بیشتر فکر کنم..
مامانش: باشه عزیزم فقط تصمیم درست رو بگیر..
بعد از صحبتامون برگشتم اتاق کوک تا یکم فک کنم..هنوز خاب بود.. داشتم به صورتش نگاه میکردمو به حرف مامانش فک میکردم..من چیکار کنم.. اگه مامانش راست بگه چی؟اون جدیدا رفتارش عوض شده..من..من تصمیممو گرفتم..میمونم..میتونم اونو تغییرش بدم..کاری که حتی مادرش نتونست انجام بده رو من انجام میدم..
اروم طوری که بیدار نشه گفتم:نمیزارم تنها باشی..
بعدش رفتم پایین ببینم کی بیداره همه پایین تو حال جمع بودن فقط کوک خاب بود.. پس بیدارش میکنم دوباره برگشتم سمت اتاقش..
میا:جونگ کوک..جونگ کوک
کوک:همممم
میا:پاشو انقد نخاب همه پایینن
کوک:اشکال نداره
میا:پا نشی اتفاق بدی میفته
کوک:میخای تنبیهم کنی😂
میا:باشه بخاب..خودت خاستی☺️
رفتم پایین و تو یه پارچ اب خیلی خیلی سرد با یخ پر کردم و رفتم اتاقش
میا:هنوز بیدار نشدی؟خودت خاستی 💔
رفتم رو تخت وایسادم و پارچ رو روسرش ریختم..
کوک:عااااااااااااااااااااااااااااا(داد خیلی خیلی بلند)
کوک داد بلندی کشید که همه از پایین اومدن اتاق کوک..همه نگران بودن و ترسیده بودن..کوک هم مث سیخ نشستو نگام میکرد..پارچ و نگاه کردم یه تیکه یخ توش بود اونو گذاشتم رو دست کوک😐
مامانش:واااای چیشده؟
میا:هیچی بیدار شد🙂
یک دفه همه خندیدن فقط کوک بود که عصبی بود و هر لحظه ممکن بود بکشتم..همه رفتن پایین و منو کوک باز تنها موندیم
میا: اینجوری نگا نکن
کوک:خفه شو
میا:عههه اینجوری نکن..خودت خاسته بودی منکه بهت گفتم بیدار شو اما نشدی🥺
کوک:فقط خفه شو
فک کنم خیلی گند زدم..باید جمش کنم..نشستمو محکم بغلش کردم..
میا:بی جنبه نباش دیگه..
کوک:فقط برو
میا:نمیرم
محکمتر بغلش کردم..کاش حداقل یخ نمیزاشتم تو پارچ سرما بخوره چی..
کوک:پاشو میخام دوش بگیرم
میا:صبحونه نخوردی
کوک:به تو ربطی داره؟؟؟
میا:خیلیم ربط داره..اول صبحونه بخور
کوک:پاشو بچه..پاشو
دستمو از دور کمرش باز کردمو دور گردنش حلقه کردم.
میا:نمیرم..نمیرممم
کوک:باشه.
تو همون حالت کوک بلند شدو من به گردنش آویزون بودم..رفت تو حموم.. یا چه گهی میخای بخوریییییی هااااا
میا:چیکار میکنی
کوک:گفتم که میخام دوش بگیرم
میا:چرا انقد مث بچه های دوساله رفتار میکنی؟پیرمرد تو الان باید نوه هاتو بغل کنی
کوک:چیییی؟پیرمردددد؟؟؟نوههههههه؟؟
اخ یادم رفت..کوک خیلی رو ظاهرش حساسه...حقشه بدونه چقد پیرو خرفت شد
منو گذاشت رو زمین و روبه روم ایستاد
کوک:جرعت داری حرفتو تکرار کن
میا:انگار نمیدونی.من حرفامو تکرار نمیکنم(از رو حرف خودش اسکی رفتم)
کوک: خیلی بهت رو دادمممم🤬انگار بازم میخای عین دفهٔ اول بفاک بری نه؟تازه اون موقعم خیلی بهت اسون گرفتم
میا:نه نمیخوام..
کوک:پس برو بیرون
میا:منکه به هدفم رسیدم..اشکال نداره بهت اجازه میدم دوش بگیری..
اینو گفتمو از پیشش در رفتم..رفتم تو اشپزخونه دلم شیر توت فرنگی میخاد (عاشق شیرتوت فرنگیم)یدونه گرفتمو داشتم میخوردم که مامان کوک یهو ظاهر شد.
مامانش: فکراتو کردی؟
میا:اره..خب راستش میخام..میخام بمونم..
مامانش:خوشحالم از اینکه به حرفم گوش کردی..تو میتونی از پسش بر بیای.. کاری که هیچ کسی نتونست انجامش بده رو تو میتونی
میا:من میتونم..
۴۴.۴k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.