پارت ۴
ویو یونگی
ولی الان .... یه قاتل بی رحم که همه حتی از سایه اش هم میترسن و فرار میکنن ..... به گریه کردنش ادامه داد که دستم و روی موهاش کشیدم و سعی کردم ارومش کنم .... برام عجیب بود دارم بعد ۱۲ سال به یکی محبت میکنم .... شایدم این دختر داره کاری میکنه اینجوری بشم ... نه شوگا به خودت بیا تو فقط یک روزه میشناسیش ... از خودم جداش کردم و ..... دستش و کشیدم و به سمت اتاق شکنجه بردم ... شاید مهربون بودن من برای یه لحظه بود ولی بی رحم بودنم برای همیشه است... اون و توی اتاق شکنجه انداختم و شلاق نازکی که روی دیوار بود و برداشتم ..... و بدون هیچ حرفی شروع به کتک زدنش کردم.... برعکس چند دقیقه قبل اصلا گریه نمیکرد و فقط چشماش و بسته بود و دستش و فشار میداد ..... تا شب به زدنش ادامه دادم ...... بعد از اینکه هیچ تکونی نمیخورد ازش جدا شدم و از اتاق شکنجه اومدم بیرون و به اتاقم رفتم.......
روی تخت دراز کشیدم و به فردا که باید میرفتم چند تا ... تاجر و میکشتم .... فکر میکردم که خوابم برد .....
با صدا زدنای اجوما بیدار شدم... و بعد از آماده شدن و خوردن صبحونه به سمت جای که باید خوردم و برای کشتن ... تاجرا آماده میکردم رفتم .......
ویو ا.ت
درد خیلی بدی توی بدنم جریان داشت ... نمیتونستم تکون بخورم ... گلوم خشک شده بود و نمیتونستم حرف بزنم ... هر چقدر تلاش کردم نتونستم بلند شم و همون جوری روی زمین افتاده بودم
۵ روز بعد
ویو یونگی
از وقتی که رفتم اون تاجرا رو بکشم تا الان انگار یه چیزی یادم رفته بود ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد ... داشتم آب میخوردم که اجوما به سمتم اومد و
اجوما : ارباب خواستم یه چیزی رو بهتون بگم
-بگو
اجوما : راستش اون خدمتکاری که تازه اومده الان ۵ روزه پیداش نیست و آخرین بار با شما بود
-کدو...... اون که ... اون توی
ادامه دارد
ولی الان .... یه قاتل بی رحم که همه حتی از سایه اش هم میترسن و فرار میکنن ..... به گریه کردنش ادامه داد که دستم و روی موهاش کشیدم و سعی کردم ارومش کنم .... برام عجیب بود دارم بعد ۱۲ سال به یکی محبت میکنم .... شایدم این دختر داره کاری میکنه اینجوری بشم ... نه شوگا به خودت بیا تو فقط یک روزه میشناسیش ... از خودم جداش کردم و ..... دستش و کشیدم و به سمت اتاق شکنجه بردم ... شاید مهربون بودن من برای یه لحظه بود ولی بی رحم بودنم برای همیشه است... اون و توی اتاق شکنجه انداختم و شلاق نازکی که روی دیوار بود و برداشتم ..... و بدون هیچ حرفی شروع به کتک زدنش کردم.... برعکس چند دقیقه قبل اصلا گریه نمیکرد و فقط چشماش و بسته بود و دستش و فشار میداد ..... تا شب به زدنش ادامه دادم ...... بعد از اینکه هیچ تکونی نمیخورد ازش جدا شدم و از اتاق شکنجه اومدم بیرون و به اتاقم رفتم.......
روی تخت دراز کشیدم و به فردا که باید میرفتم چند تا ... تاجر و میکشتم .... فکر میکردم که خوابم برد .....
با صدا زدنای اجوما بیدار شدم... و بعد از آماده شدن و خوردن صبحونه به سمت جای که باید خوردم و برای کشتن ... تاجرا آماده میکردم رفتم .......
ویو ا.ت
درد خیلی بدی توی بدنم جریان داشت ... نمیتونستم تکون بخورم ... گلوم خشک شده بود و نمیتونستم حرف بزنم ... هر چقدر تلاش کردم نتونستم بلند شم و همون جوری روی زمین افتاده بودم
۵ روز بعد
ویو یونگی
از وقتی که رفتم اون تاجرا رو بکشم تا الان انگار یه چیزی یادم رفته بود ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد ... داشتم آب میخوردم که اجوما به سمتم اومد و
اجوما : ارباب خواستم یه چیزی رو بهتون بگم
-بگو
اجوما : راستش اون خدمتکاری که تازه اومده الان ۵ روزه پیداش نیست و آخرین بار با شما بود
-کدو...... اون که ... اون توی
ادامه دارد
۲.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.