BLACK LOVE(PART9)
جیمین
وقتی دیدم حالش بده بردمش بیمارستان و سونو گرافی داد و وقتی فهمیدیم حاملس شوکه شدیم و تصمیم گرفتیم سقطش کنیم و وقتی دکتر گفت مشکل پوله و ات اونجوری جوابش داد و گفت شوهرم هیچی کم نداره یه حالی شدم که تا حالا نشده بودم من همیشه خشک و بی احساس بودم تا وقتی که ات دیدم و باهاش زندگی کردم و معنای زندگی کردن یاد گرفتم
و امدیم و نشستیم تو ماشین و ات باهام لج بازی میکرد ولی مقاومت کردم و هواسم خیلی بهش بود تا طوریش نشه و براش اتفاقی نیافته ...رفتیم و رفتم داروهاشو گرفتم وقتی امدم خوابیده بود راه افتادم و رفتیم سمت خونه وقتی رسیدیم به بادیگارد گفتم درو باز کنه و اروم بغلش کردم تا بیدار نشه و بردمش گذاشتمش رو تختم پتورو کشیدم روش و به بادیگاردم گفتم هواسش چهارچشمی به در حیاط و پارکینگ باشه دور تا دور خونه پر بادیگارد بود تا کسی نتونه بیاد به ات اسیبی بزنه چون که دشمنای زیادی دارم شاید الان با خودتون فک کنین که مثلا چه شخصی که کلی بادیگارد و دشمن داره محض اطلاعتون من یکی از اون کله گنده های مافیام که هیچکس به گرد پام نمیرسه و تموم این مدت از ات مخفیش میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم وقتی بیدار شد بهش بگم و لباسم عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم رفتم رو تخت پیش ات دراز کشیدم و ات تو بغلم گرفتم و پاهامو باهاش قفل کردم تا تکون نخوره و تو بغلم باشه و خوابیدم صبح وقتی بیدار شدم دیدم ات هنوز خوابه رفتم و صبحونه حاضر کردم و ات بیدار شد و امد پایین و بهش گفتم
جیمین:سلام عزیزم، صبحت بخیر ، خوب خوابیدی!
ات:سلام ، صبح توم بخیر ، اره دیشب چیشد
جیمین:هیچی تو ماشین خوابت برد رفتم دارو هاتو گرفتم بعدش امدیم خونه و منم خوابیدم
ات:اهان باشه من میخوام برم دوش بگیرم ..
جیمین:اول بیا یه چیزی بخور ضعف نکنی
امد و یه چایی بزور خورد و دولقمه بازور خورد و گفت
ات:نه جیمین نمیخورم دوباره حالم بد میشه ، لطفا
جیمین::اخه هیچی نخوردی ضعف میکنی داروتم باید بخوری جون نمیمونه برات مگه یادت نیست دکتر گفت خون ریزی هم داری کلا میافتی
ات:امدم دارو میخورم الان برم حموم
جیمین:باشه عزیزم
و رفت بالا و لباساش اماده کرده بود رو تختش و رفت حموم که رفتم داخل حموم
پایان پارت9
وقتی دیدم حالش بده بردمش بیمارستان و سونو گرافی داد و وقتی فهمیدیم حاملس شوکه شدیم و تصمیم گرفتیم سقطش کنیم و وقتی دکتر گفت مشکل پوله و ات اونجوری جوابش داد و گفت شوهرم هیچی کم نداره یه حالی شدم که تا حالا نشده بودم من همیشه خشک و بی احساس بودم تا وقتی که ات دیدم و باهاش زندگی کردم و معنای زندگی کردن یاد گرفتم
و امدیم و نشستیم تو ماشین و ات باهام لج بازی میکرد ولی مقاومت کردم و هواسم خیلی بهش بود تا طوریش نشه و براش اتفاقی نیافته ...رفتیم و رفتم داروهاشو گرفتم وقتی امدم خوابیده بود راه افتادم و رفتیم سمت خونه وقتی رسیدیم به بادیگارد گفتم درو باز کنه و اروم بغلش کردم تا بیدار نشه و بردمش گذاشتمش رو تختم پتورو کشیدم روش و به بادیگاردم گفتم هواسش چهارچشمی به در حیاط و پارکینگ باشه دور تا دور خونه پر بادیگارد بود تا کسی نتونه بیاد به ات اسیبی بزنه چون که دشمنای زیادی دارم شاید الان با خودتون فک کنین که مثلا چه شخصی که کلی بادیگارد و دشمن داره محض اطلاعتون من یکی از اون کله گنده های مافیام که هیچکس به گرد پام نمیرسه و تموم این مدت از ات مخفیش میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم وقتی بیدار شد بهش بگم و لباسم عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم رفتم رو تخت پیش ات دراز کشیدم و ات تو بغلم گرفتم و پاهامو باهاش قفل کردم تا تکون نخوره و تو بغلم باشه و خوابیدم صبح وقتی بیدار شدم دیدم ات هنوز خوابه رفتم و صبحونه حاضر کردم و ات بیدار شد و امد پایین و بهش گفتم
جیمین:سلام عزیزم، صبحت بخیر ، خوب خوابیدی!
ات:سلام ، صبح توم بخیر ، اره دیشب چیشد
جیمین:هیچی تو ماشین خوابت برد رفتم دارو هاتو گرفتم بعدش امدیم خونه و منم خوابیدم
ات:اهان باشه من میخوام برم دوش بگیرم ..
جیمین:اول بیا یه چیزی بخور ضعف نکنی
امد و یه چایی بزور خورد و دولقمه بازور خورد و گفت
ات:نه جیمین نمیخورم دوباره حالم بد میشه ، لطفا
جیمین::اخه هیچی نخوردی ضعف میکنی داروتم باید بخوری جون نمیمونه برات مگه یادت نیست دکتر گفت خون ریزی هم داری کلا میافتی
ات:امدم دارو میخورم الان برم حموم
جیمین:باشه عزیزم
و رفت بالا و لباساش اماده کرده بود رو تختش و رفت حموم که رفتم داخل حموم
پایان پارت9
۸.۷k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.