پارت 12
پارت 12
ا/ت ویو
رسیدم خونه امشب باید برای دادن اسلحه ها به اون پیره مرده برم ورودی جنگل الان ساعت تازه 3 بود حتما الان ناهار خوردن خیلی آروم جوری که رو نوک پاهام راه میرفتم به سمت آشپزخونه راهی شدم وقتی رسیدم رفتم داخل آجوما رو دیدم که داشت آهنگ میخوند و غذا درست میکرد رفتم نشستم رو صندلی یکم آب خوردم هنوزم متوجه من نشده بود بعد از 5 دقیقه نشستن و نگاه کردن به آجوما یهو برگشت تا منو دید ترسید پاش لیز خورد داشت میوفتاد سریع رفتم و گرفتمش....
آجوما : دختر چرا یهویی میای آدم میترسه داشتی منو میکشتی
ا/ت : خندیدم ، آجوما یهویی چیه من 5 دقیقس اینجا نشستم
آجوما : راست میگی؟
ا/ت : اوهوم
آجوما : حالا ولش کن چیزی خوردی؟ گشنته؟
ا/ت : عین چی گشنمه
آجوما : برو بشین برات یه چیزی بیارم
ا/ت: چشم فرمانده
آجوما خندید
آجوما : برو بشین پرو نشو
بدون هیچ حرفی نشستم غذامو که خوردم و بعد از خوردن تشکر کردم و رفتم بالا تازه ساعت 3 و نیم بود رفتم یکم بخوابم چشمام و بستم و خوابم برد......
ساعت 7 بود که بیدار شدم
رفتم جلوی آینه به خودم نگاه کردم احساس کردم جن زده شدم سریع شونه رو برداشتم موهامو شونه کردم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین فهمیدم از داخل آشپزی خونه صداهایی میاد رفتم فالگوش وایسادم که فهمیدم مکس و خواهرش دارن با هم حرف میزنن
خواهر مکس : باید از اینجا فرار کنیم
مکس : باز فیلم دیدی؟
خواهر مکس : من جدی میگم
مکس : میخوای بکشنت ساکت باش تا کسی نشنیده
خواهر مکس : اگه تو نمیای نیا امشب فرار میکنم
مکس با صدای اعصبانی : انقدر چرت و پرت نگو گفتم
منم اون لحظه هیچ حسی نداشتم به طور کامل خنثی بودم رفتم داخل که هر دو تاشون با تعجب بهم نگاه کردم باصدای زیاد از حد ریلکس گفتم
ا/ت : میخوای بری به خودم بگو چرا فرار
خواهر مکس : خانم من چیزه
همینطور رفتم روی یه صندلی نشستم و برای خودم آب ریختم و داشتم میخوردم
ا/ت: چیزه؟
خواهر مکس: من نمیخواستم
مکس : ا/ت اون یه چیزی گفت تو ببخش
ا/ت : من که حرفی نزدم گفتم اگه میخواد بره به خودم بگه تا خودم بفرستمش بره
ا/ت ویو
با نگاه های ترسناک به خواهر مکس نگاه میکردم که اونم میترسید و خودش رو بیشتر به مکس میچسبوند
ا/ت : اما دیر شده
پاشدم داشتم میرفتم طرفش که مکس اومد جلو
مکس : به خاطر من ایندفه رو ببخش
ا/ت : خودت رو نکش وسط مکس حساب تو جداس برو کنار
مکس : لطفا من من از طرف خواهر معذرت میخوام لطفا
خواهرش داشت همینطوری اشک میریخت
ا/ت : فقط به خاطر تو دفعه بعد هیچ رحمی ندارم گفتم که بدونی
بعدش لیوان آب رو برداشتم و رفتم بیرون از آشپزخونه
مکس : من از دست تو چیکار کنم ها؟
خواهر مکس فقط همینطوری اشک میریخت کیه که از ا/ت نترسه اون هیچ رحمی نداشت هر کسی سد راهش باشه رو میکشه
*پرش زمانی به ساعت 12 *
اسلاید بعدی عکس لباس ا/ت وقتی داشت میرفت سمت ورودی جنگل🌻💓
اصلا فکر نمیکردم به این زودی 4 تا بشه 😂
ا/ت ویو
رسیدم خونه امشب باید برای دادن اسلحه ها به اون پیره مرده برم ورودی جنگل الان ساعت تازه 3 بود حتما الان ناهار خوردن خیلی آروم جوری که رو نوک پاهام راه میرفتم به سمت آشپزخونه راهی شدم وقتی رسیدم رفتم داخل آجوما رو دیدم که داشت آهنگ میخوند و غذا درست میکرد رفتم نشستم رو صندلی یکم آب خوردم هنوزم متوجه من نشده بود بعد از 5 دقیقه نشستن و نگاه کردن به آجوما یهو برگشت تا منو دید ترسید پاش لیز خورد داشت میوفتاد سریع رفتم و گرفتمش....
آجوما : دختر چرا یهویی میای آدم میترسه داشتی منو میکشتی
ا/ت : خندیدم ، آجوما یهویی چیه من 5 دقیقس اینجا نشستم
آجوما : راست میگی؟
ا/ت : اوهوم
آجوما : حالا ولش کن چیزی خوردی؟ گشنته؟
ا/ت : عین چی گشنمه
آجوما : برو بشین برات یه چیزی بیارم
ا/ت: چشم فرمانده
آجوما خندید
آجوما : برو بشین پرو نشو
بدون هیچ حرفی نشستم غذامو که خوردم و بعد از خوردن تشکر کردم و رفتم بالا تازه ساعت 3 و نیم بود رفتم یکم بخوابم چشمام و بستم و خوابم برد......
ساعت 7 بود که بیدار شدم
رفتم جلوی آینه به خودم نگاه کردم احساس کردم جن زده شدم سریع شونه رو برداشتم موهامو شونه کردم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین فهمیدم از داخل آشپزی خونه صداهایی میاد رفتم فالگوش وایسادم که فهمیدم مکس و خواهرش دارن با هم حرف میزنن
خواهر مکس : باید از اینجا فرار کنیم
مکس : باز فیلم دیدی؟
خواهر مکس : من جدی میگم
مکس : میخوای بکشنت ساکت باش تا کسی نشنیده
خواهر مکس : اگه تو نمیای نیا امشب فرار میکنم
مکس با صدای اعصبانی : انقدر چرت و پرت نگو گفتم
منم اون لحظه هیچ حسی نداشتم به طور کامل خنثی بودم رفتم داخل که هر دو تاشون با تعجب بهم نگاه کردم باصدای زیاد از حد ریلکس گفتم
ا/ت : میخوای بری به خودم بگو چرا فرار
خواهر مکس : خانم من چیزه
همینطور رفتم روی یه صندلی نشستم و برای خودم آب ریختم و داشتم میخوردم
ا/ت: چیزه؟
خواهر مکس: من نمیخواستم
مکس : ا/ت اون یه چیزی گفت تو ببخش
ا/ت : من که حرفی نزدم گفتم اگه میخواد بره به خودم بگه تا خودم بفرستمش بره
ا/ت ویو
با نگاه های ترسناک به خواهر مکس نگاه میکردم که اونم میترسید و خودش رو بیشتر به مکس میچسبوند
ا/ت : اما دیر شده
پاشدم داشتم میرفتم طرفش که مکس اومد جلو
مکس : به خاطر من ایندفه رو ببخش
ا/ت : خودت رو نکش وسط مکس حساب تو جداس برو کنار
مکس : لطفا من من از طرف خواهر معذرت میخوام لطفا
خواهرش داشت همینطوری اشک میریخت
ا/ت : فقط به خاطر تو دفعه بعد هیچ رحمی ندارم گفتم که بدونی
بعدش لیوان آب رو برداشتم و رفتم بیرون از آشپزخونه
مکس : من از دست تو چیکار کنم ها؟
خواهر مکس فقط همینطوری اشک میریخت کیه که از ا/ت نترسه اون هیچ رحمی نداشت هر کسی سد راهش باشه رو میکشه
*پرش زمانی به ساعت 12 *
اسلاید بعدی عکس لباس ا/ت وقتی داشت میرفت سمت ورودی جنگل🌻💓
اصلا فکر نمیکردم به این زودی 4 تا بشه 😂
۴۰.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.