معامله ای برای صلح پارت ۱۸
از زبان چویا*
از اتاق بیمارستان که خارج شدم با اتسوشی و دوتا لیوان آبمیوهی تو دستش مواجه شدم.
لبخندی زدم و لیوان آبمیوه رو ازش گرفتم ، تشکری کردم و مشغول خوردن شدم . به سمت خروجی رفتم و ببرینه پشت من راه ميومد؛ از در که خارج شدم قطرات بارون روی صورت و لباسم نشست ، برای یکلحظه چشمام رو بستم و از برخورد بارون به صورتم لذت بردم ؛ هرچند این لذت خیلی طولانی نبود.
& وایسا من برم چتر بیارم فکر کنم تو بیمارستان داشته باشن. روی پلهی جلو در نشستم و هوای بارونی رو به ریه هام هدیه دادم ، بوی نم خاک~
لبام به لبخند باز شد و وارد بهشتی شدم که بارون ساخته بود. با صدای اتسوشی چشمام رو باز کردم و با کمک زانوهام از جا بلند شدم و زیر چتر بی رنگی که دست اتسو بود رفتم.
کل مسیر رو با سکوت طی کردیم و ازش ممنون بودم که چیزی نمیگفت. وقتی وارد دفتر شدم اول از همه چهارچشم(کنیکیدا) بهم هجوم آورد و با سوالاش دیونم کرد.
÷ خوبی؟جاییت درد نمیکنه؟مسموم شده بودی؟چرا صدام نکردی کمکت کن... که با دادی که زدم ساکت شد.
+ بس کن دیگه! آره خوبم چیزیم نشده!.
چیزی نگفت اما نفس آسوده ای که از ریه هاش بیرون اومد رو حس کردم. سنگینی نگاه کسیو رو خودم حس کردم و باعث شد با چشم دنبالش بگردم و با اون بانداژ حروم کن چشم تو چشم شم ؛ تو چشماش شادی و نگرانی موج میزد اما حالت چهرش خنثی بود ، ای عوضی...همیشه چهره و تُن صداشو جوری که میخواد کنترل میکنه اما چشما دروغ نمیگن.
توجهم به میز عسلی رنگ کنار پنجره جلب شد ، وقتی برای اولین بار وارد شدم اینجا نبود اما در طی ماموریت و داستان بیمارستان اضافه شده ؛ یکم دقت که کردم با اسم "ناکاهارا چویا" مواجه شدم، پس میز من بود. کرواتمو سفت کردم و به سمت میز رفتم؛ صندلی چرخ دار عسلی رنگو عقب کشیدم و نشستم . به راحتی صندلی دفتر خودم نبود اما افتضاحم نبود. سرمو روی میز گذاشتم تا برای یکلحظه هم که شده چشمامو ببندم.
از اتاق بیمارستان که خارج شدم با اتسوشی و دوتا لیوان آبمیوهی تو دستش مواجه شدم.
لبخندی زدم و لیوان آبمیوه رو ازش گرفتم ، تشکری کردم و مشغول خوردن شدم . به سمت خروجی رفتم و ببرینه پشت من راه ميومد؛ از در که خارج شدم قطرات بارون روی صورت و لباسم نشست ، برای یکلحظه چشمام رو بستم و از برخورد بارون به صورتم لذت بردم ؛ هرچند این لذت خیلی طولانی نبود.
& وایسا من برم چتر بیارم فکر کنم تو بیمارستان داشته باشن. روی پلهی جلو در نشستم و هوای بارونی رو به ریه هام هدیه دادم ، بوی نم خاک~
لبام به لبخند باز شد و وارد بهشتی شدم که بارون ساخته بود. با صدای اتسوشی چشمام رو باز کردم و با کمک زانوهام از جا بلند شدم و زیر چتر بی رنگی که دست اتسو بود رفتم.
کل مسیر رو با سکوت طی کردیم و ازش ممنون بودم که چیزی نمیگفت. وقتی وارد دفتر شدم اول از همه چهارچشم(کنیکیدا) بهم هجوم آورد و با سوالاش دیونم کرد.
÷ خوبی؟جاییت درد نمیکنه؟مسموم شده بودی؟چرا صدام نکردی کمکت کن... که با دادی که زدم ساکت شد.
+ بس کن دیگه! آره خوبم چیزیم نشده!.
چیزی نگفت اما نفس آسوده ای که از ریه هاش بیرون اومد رو حس کردم. سنگینی نگاه کسیو رو خودم حس کردم و باعث شد با چشم دنبالش بگردم و با اون بانداژ حروم کن چشم تو چشم شم ؛ تو چشماش شادی و نگرانی موج میزد اما حالت چهرش خنثی بود ، ای عوضی...همیشه چهره و تُن صداشو جوری که میخواد کنترل میکنه اما چشما دروغ نمیگن.
توجهم به میز عسلی رنگ کنار پنجره جلب شد ، وقتی برای اولین بار وارد شدم اینجا نبود اما در طی ماموریت و داستان بیمارستان اضافه شده ؛ یکم دقت که کردم با اسم "ناکاهارا چویا" مواجه شدم، پس میز من بود. کرواتمو سفت کردم و به سمت میز رفتم؛ صندلی چرخ دار عسلی رنگو عقب کشیدم و نشستم . به راحتی صندلی دفتر خودم نبود اما افتضاحم نبود. سرمو روی میز گذاشتم تا برای یکلحظه هم که شده چشمامو ببندم.
۶۶۹
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.