))𝓉𝒶𝓁𝓀𝒾𝓃𝑔 𝓉𝑜 𝓉𝒽𝑒 𝓂𝑜𝑜𝓃
نگاهی به سفینه انداخت .بعد از سال ها بالاخره سفینه آماده ی پرتاب شده بود.هم خوشحال بود هم ناراحت ،از طرفی خوشحال بود که بالاخره چیزی که سالها براش تلاش کرده داره به حقیقت میپیونده از طرفی هم ناراحت بود؛براش سخت بود که خاطرات و زندگی اش و مخصوصا مادرش رو ترک کنه و به فضا برود.دیروز این موضوع را با مادرش درمیان گذاشته بود و گفته بود که من نمیخوام به فضا بروم که با خشم مادرش مواجه شد."خانم ؟"متوجه شد که همکارش بارها صدایش زده بود و اون متوجه نشده بود؛با لبخند به طرف همکارش برگشت."بله؟""خانم x،موشک فردا پرتاب میشه اگه میخواید از کسی خداحافظی کنید الان میتونید.""خیلی ممنون"با لبخند رو به همکارش گفت و از شرکت بیرون رفت و به خانه ی مادرش رفت.
"آخه مامان من چطوری تورو بزارم و برم؟کی از تو در نبود من مراقبت میکنه؟""من"به سمت صدای کلفتی که از پشت سرش میآمد رفت ؛آرزو میکرد که اون کسی نباشه که فکرش رو میکرد ولی متاسفانه بود."تو اینجا چکار میکنی؟""نباید بیام خونه ی مادرم؟"دختر خاطرات خیلی بدی از برادرش داشت ؛پدرش مدام او و مادرش را کتک میزد و بعد از فوت پدرش درحالی مادر فکر میکرد راحت شده برادرش که رفتار پدرش روی او تاثیر گذاشته بود شروع کرد به زدن مادر و خواهرش."چرا اومدی اینجا؟""خبر اینو شنیدم که فردا قراره بری فضا ،نمی تونم بزارم مامان اینجا تک و تنها تو خونه باشه .اومدم ازش مراقبت کنم""من مامان رو پیش تو نمیزارم"دختر میتونست صدای وول خوردن مادرش که نشانه ای از ترس ازپسر بزرگش بود را بشنود."چرا مثل قبل انقدر لجبازی؟""چرا مثل قبل انقدر مغروری؟"پسر با کلافگی دستش رو توی موهاش کشید."باشه مامان میتونه همینجا تنها باشه .نمیتونم تحملت کنم""چیزی به اسم خانه ی سالمندان وجود داره!"دختر پشت سر برادر بزرگترش فریاد زد و رفتنش را تماشا کرد.
"آخه مامان من چطوری تورو بزارم و برم؟کی از تو در نبود من مراقبت میکنه؟""من"به سمت صدای کلفتی که از پشت سرش میآمد رفت ؛آرزو میکرد که اون کسی نباشه که فکرش رو میکرد ولی متاسفانه بود."تو اینجا چکار میکنی؟""نباید بیام خونه ی مادرم؟"دختر خاطرات خیلی بدی از برادرش داشت ؛پدرش مدام او و مادرش را کتک میزد و بعد از فوت پدرش درحالی مادر فکر میکرد راحت شده برادرش که رفتار پدرش روی او تاثیر گذاشته بود شروع کرد به زدن مادر و خواهرش."چرا اومدی اینجا؟""خبر اینو شنیدم که فردا قراره بری فضا ،نمی تونم بزارم مامان اینجا تک و تنها تو خونه باشه .اومدم ازش مراقبت کنم""من مامان رو پیش تو نمیزارم"دختر میتونست صدای وول خوردن مادرش که نشانه ای از ترس ازپسر بزرگش بود را بشنود."چرا مثل قبل انقدر لجبازی؟""چرا مثل قبل انقدر مغروری؟"پسر با کلافگی دستش رو توی موهاش کشید."باشه مامان میتونه همینجا تنها باشه .نمیتونم تحملت کنم""چیزی به اسم خانه ی سالمندان وجود داره!"دختر پشت سر برادر بزرگترش فریاد زد و رفتنش را تماشا کرد.
۱.۰k
۰۶ تیر ۱۴۰۳