سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
وقتی دعوا کردید و بعد دعوا میخوای از خونه بری...
«پیج فیک: @love.story »
~~~~~~~~~
نامجون:
سر اوردن یه خرگوش به خونه بحثتون شده بود. باور داشت اوردن یه خرگوش خیابونی کلی مریضی به خونه میاره اما تو قبول نمیکردی و اصرار میکردی
نامی: ات...چرا حرف حالیت نمیشه؟ میگم کثیفه،الوده اس!
ات: اگه اونو نیاد تو این خونه منم دیگه نمیام!
به سمت کیفت که روی میز رها شده بود رفتی
اما قبل اینکه بخوای برش داری دستت کشیده شد و تو اتاق مشترکتون پرت شدی
نامی: تو حق نداری از این خونه بری...اونم بخاطر یه خرگوش مسخره!
کلافه و عصبی دستشو به صورتش کشید
_خیلی خب میرم میارمش...ولی اول ضدعفونیش میکنی...قبوله؟
دستاتو مثل سرباز ها روی سرت قرار دادی
ات: چشم قربان
لبخند محوی زد، کتشو برداشت و رفت.
~~~~~~~~~~
سوکجین:
با قدم های بلند توی اتاق رژه میرفت و با خودش زیر لب حرف میزد
خیلی عصبی شده بود،البته حق داشت...
به خاطر اینکه از اکست پیشش حرف زده بودی بشدت عصبی و حرصی شده بود
اروم به طرفش رفتی و از پشت بغلش کردی...
صدای نامنظم قلبشو میشنیدی.
دستتو اروم به طرف قلبش بردی
ات: سوکجینا...ببخشید...! خودتم میدونی که چقدر ازش متنفرم،اون به گرد پای تو هم نمیرسه!
از درون ذوق کرده بود ولی بروز نمیداد...چهره ی مثلا عصبیشو حفظ کرد و به طرفت برگشت
جین: یه بار دیگه از اون عو.ضی حرف بزنی هم حساب تو رو هم اونو میرسم...
~~~~~~~~~~~~~~~~
یونگی:
با گروهش رفته بودید بار و تو زیادی با جی هوپ گرم گرفته بودی،چندین بار بهت هشدار داده بود که زیاد نزدیک پسرا نشی اما گوش نکردی.
تو راه برگشت به خونه خیلی راحت میتونستی غضبو تو چشمهای سیاهش ببینی.
ات: یونگی؟
سکوت سنگینش باعث میشد ترس وجودتو فرا بگیره
ناگهان کنار جاده ترمز کرد و پیاده شد...
بدون معطلی پشت سرش پیاده شدی وکنارش ایستادی
دستتو گرفت و محکم تو رو به در ماشین کوبید
به خاطر یهویی بودن حرکتش ناله ی ریزی از بین لبهات در رفت
یونگی: تو اصلا به حرفای من اهمیت میدی؟
محکم مشتشو روی سقف ماشین کوبید
_تو مین اتی...زن منی...پس فقط باید با من گرم بگیری...
ات: یـ..یونگی...اروم باش...من...من فقط
یونگی: هیش! مین ات...اینو بفهم...تو انگیزه ی من برای زندگیم هستی...میترسم از دستت بدم! من تو رو خیلی دوست دارم فرشته ی زندگیم.
چشمهاش حالت وحشیانه ی خودشونو از دست داده بودنو جاشونو با اشک های جمع شده تو اون تیله های مشکی عوض کرده بودن
روی پلکای لرزونشو بوسیدی...
ات: من هرگز ترکت نمیکنم...مرد من!
~~~~~~~~~~~
پارت بعدو فردا میزارم بیبی هام:)
حمایت؟ لایک و کامنت خیلی خوشحالم میکنه:) ♡
وقتی دعوا کردید و بعد دعوا میخوای از خونه بری...
«پیج فیک: @love.story »
~~~~~~~~~
نامجون:
سر اوردن یه خرگوش به خونه بحثتون شده بود. باور داشت اوردن یه خرگوش خیابونی کلی مریضی به خونه میاره اما تو قبول نمیکردی و اصرار میکردی
نامی: ات...چرا حرف حالیت نمیشه؟ میگم کثیفه،الوده اس!
ات: اگه اونو نیاد تو این خونه منم دیگه نمیام!
به سمت کیفت که روی میز رها شده بود رفتی
اما قبل اینکه بخوای برش داری دستت کشیده شد و تو اتاق مشترکتون پرت شدی
نامی: تو حق نداری از این خونه بری...اونم بخاطر یه خرگوش مسخره!
کلافه و عصبی دستشو به صورتش کشید
_خیلی خب میرم میارمش...ولی اول ضدعفونیش میکنی...قبوله؟
دستاتو مثل سرباز ها روی سرت قرار دادی
ات: چشم قربان
لبخند محوی زد، کتشو برداشت و رفت.
~~~~~~~~~~
سوکجین:
با قدم های بلند توی اتاق رژه میرفت و با خودش زیر لب حرف میزد
خیلی عصبی شده بود،البته حق داشت...
به خاطر اینکه از اکست پیشش حرف زده بودی بشدت عصبی و حرصی شده بود
اروم به طرفش رفتی و از پشت بغلش کردی...
صدای نامنظم قلبشو میشنیدی.
دستتو اروم به طرف قلبش بردی
ات: سوکجینا...ببخشید...! خودتم میدونی که چقدر ازش متنفرم،اون به گرد پای تو هم نمیرسه!
از درون ذوق کرده بود ولی بروز نمیداد...چهره ی مثلا عصبیشو حفظ کرد و به طرفت برگشت
جین: یه بار دیگه از اون عو.ضی حرف بزنی هم حساب تو رو هم اونو میرسم...
~~~~~~~~~~~~~~~~
یونگی:
با گروهش رفته بودید بار و تو زیادی با جی هوپ گرم گرفته بودی،چندین بار بهت هشدار داده بود که زیاد نزدیک پسرا نشی اما گوش نکردی.
تو راه برگشت به خونه خیلی راحت میتونستی غضبو تو چشمهای سیاهش ببینی.
ات: یونگی؟
سکوت سنگینش باعث میشد ترس وجودتو فرا بگیره
ناگهان کنار جاده ترمز کرد و پیاده شد...
بدون معطلی پشت سرش پیاده شدی وکنارش ایستادی
دستتو گرفت و محکم تو رو به در ماشین کوبید
به خاطر یهویی بودن حرکتش ناله ی ریزی از بین لبهات در رفت
یونگی: تو اصلا به حرفای من اهمیت میدی؟
محکم مشتشو روی سقف ماشین کوبید
_تو مین اتی...زن منی...پس فقط باید با من گرم بگیری...
ات: یـ..یونگی...اروم باش...من...من فقط
یونگی: هیش! مین ات...اینو بفهم...تو انگیزه ی من برای زندگیم هستی...میترسم از دستت بدم! من تو رو خیلی دوست دارم فرشته ی زندگیم.
چشمهاش حالت وحشیانه ی خودشونو از دست داده بودنو جاشونو با اشک های جمع شده تو اون تیله های مشکی عوض کرده بودن
روی پلکای لرزونشو بوسیدی...
ات: من هرگز ترکت نمیکنم...مرد من!
~~~~~~~~~~~
پارت بعدو فردا میزارم بیبی هام:)
حمایت؟ لایک و کامنت خیلی خوشحالم میکنه:) ♡
۱۲.۶k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.