پارت 8 i heat my self
پارت 8 i heat my self
شب شد و ماه جایگزین خورشیدی شد که امروز پشت ابرها پنهان شده... همه مردم به خانواده هایشان سر میزنند و سعی میکنند خستگیشان را حداقل یا فراوش کنن یا کاری کنن که از سرشان بیوفتد...
اما یک نفر اینجا علاوه بر خستگی ، غمی در دل دارد... اون کسی نیست جز بکهیون
اوه شاید تعجب کنید که عه چرا بکهیون؟! اونکه همیشه ادم شادیه دلیلی نداره که بخواد غمی اصلا داشته باشه اما این حرفا فقط ظاهر قضیس... هیچ وقت ادم هارو از رو ظاهر نباید قضاوت کرد... ادمها مثل یه کتابن و ما اونواع کتاب داریم ... بعضی از کتابها فهمشون ساده است و بعضی ها اونقدرررر پیچیده هستند که باید ساعتها برای انها وقت بذاری و صفحه به صفحه اونها رو ورق بزنی و با هرجمله اش به فکر فرو بری تا درک بهتری ازشون داشته باشی
اما بکهیون با این توصیفات کمی فرق داشت... ادمی به ظاهر ساده و به ظاهر به اسونی دست یافتنی... اما کی از دل بکهیون خبر داشت؟! عجیبه ادم های اطرافش اونقدرر درگیر خودشون بودن که به بکهیون اونقدرا که باید اهمیت نمیدادن .... قبلا که بچه بود چندین بار تلاش کرد که مشکلاتش رو به پدر مادرش ، عزیزترین و نزدیک ترین افراد زندگیش بگه و تا شروع به صحبت میکرد ، پدرش میگفت بکهیون من الان وقت چرت و پرت گفتنای تو رو ندارم و مادرش هم اونقددررر درگیر بود که دیگه نایی برای شنیدن اوای پسرش هم نداشت و اگر بکهیون اصراری میکرد که حتما حرفی از مشکلاتی که داره بزنه ، مادرش عصبانی میشد و میگفت : چته بکهیون؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم؟ چرا همش میخوای شکایت کنی؟ چرا درک نمیکنی ؟ چرا فکر میکنی فقط تو مشکل داری درحالیکه هیچیت نیست و فقط حرف میزنی... بسه بکهیون دیگه نمیخوام صداتو بشنوم ... زیادی امروز داری حرف میزنی
اما بکهیون حتی حرفشو کامل نزده بود... پس باید با کی حرف میزد؟! کسی رو نداشت... به دوستاش اونچنان اهتمادی نداشت و این هم از پدر مادرش... از همون موقع تصمیم گرفت که دیگه حرفی نزنه از مشکلاتش و فقط بخنده و فقط توی ظاهر بگه من خوبم هه هه من هیچیم نیست هه هه اون میخندید اون در همه حال لبخند داشت و داره ... خنده میتونست نقاب خوبی باشه برای زار نزدن و حرف دلت رو نزدن ... اره اون میخندید چون دوست نداشت حداقل انرژی منفی باشه برای بقیه... دوست داشت حداقل اگه حالش خوب نیس، حال کسی رو بد نکنه
ولی مگه همیشه مشکلات باید جسمی باشن؟ اگه دلمون گرفت باید با کی حرف بزنیم پس؟ اون دردش این بود که یکم توجه بهش بشه ... درسته درسته اون واقعاااا درک میکرد که پدر مادرش تا اخرین ذره ای که انرژی داشتن برای پسرشون تلاش کردن که چیزی کم و کسر نداشته باشه اما...
مگه همه چی امکاناته؟ پس اون اگر دلش گرفت اگر حس کرد حال روحیش خوب نیس با کی میتونست صحبتی کنه؟! اون وقتی دید از همه جا داره رونده میشه پس دیگه حرف های منفی نزد دیگه انرژی منفی نشد و تصمیم گرفت بشه بکهیونی که برای همه باعث شادی و خندس ... بکهیونی که بامزس و بکهیونی که غم... نداره :)
شب شد و ماه جایگزین خورشیدی شد که امروز پشت ابرها پنهان شده... همه مردم به خانواده هایشان سر میزنند و سعی میکنند خستگیشان را حداقل یا فراوش کنن یا کاری کنن که از سرشان بیوفتد...
اما یک نفر اینجا علاوه بر خستگی ، غمی در دل دارد... اون کسی نیست جز بکهیون
اوه شاید تعجب کنید که عه چرا بکهیون؟! اونکه همیشه ادم شادیه دلیلی نداره که بخواد غمی اصلا داشته باشه اما این حرفا فقط ظاهر قضیس... هیچ وقت ادم هارو از رو ظاهر نباید قضاوت کرد... ادمها مثل یه کتابن و ما اونواع کتاب داریم ... بعضی از کتابها فهمشون ساده است و بعضی ها اونقدرررر پیچیده هستند که باید ساعتها برای انها وقت بذاری و صفحه به صفحه اونها رو ورق بزنی و با هرجمله اش به فکر فرو بری تا درک بهتری ازشون داشته باشی
اما بکهیون با این توصیفات کمی فرق داشت... ادمی به ظاهر ساده و به ظاهر به اسونی دست یافتنی... اما کی از دل بکهیون خبر داشت؟! عجیبه ادم های اطرافش اونقدرر درگیر خودشون بودن که به بکهیون اونقدرا که باید اهمیت نمیدادن .... قبلا که بچه بود چندین بار تلاش کرد که مشکلاتش رو به پدر مادرش ، عزیزترین و نزدیک ترین افراد زندگیش بگه و تا شروع به صحبت میکرد ، پدرش میگفت بکهیون من الان وقت چرت و پرت گفتنای تو رو ندارم و مادرش هم اونقددررر درگیر بود که دیگه نایی برای شنیدن اوای پسرش هم نداشت و اگر بکهیون اصراری میکرد که حتما حرفی از مشکلاتی که داره بزنه ، مادرش عصبانی میشد و میگفت : چته بکهیون؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم؟ چرا همش میخوای شکایت کنی؟ چرا درک نمیکنی ؟ چرا فکر میکنی فقط تو مشکل داری درحالیکه هیچیت نیست و فقط حرف میزنی... بسه بکهیون دیگه نمیخوام صداتو بشنوم ... زیادی امروز داری حرف میزنی
اما بکهیون حتی حرفشو کامل نزده بود... پس باید با کی حرف میزد؟! کسی رو نداشت... به دوستاش اونچنان اهتمادی نداشت و این هم از پدر مادرش... از همون موقع تصمیم گرفت که دیگه حرفی نزنه از مشکلاتش و فقط بخنده و فقط توی ظاهر بگه من خوبم هه هه من هیچیم نیست هه هه اون میخندید اون در همه حال لبخند داشت و داره ... خنده میتونست نقاب خوبی باشه برای زار نزدن و حرف دلت رو نزدن ... اره اون میخندید چون دوست نداشت حداقل انرژی منفی باشه برای بقیه... دوست داشت حداقل اگه حالش خوب نیس، حال کسی رو بد نکنه
ولی مگه همیشه مشکلات باید جسمی باشن؟ اگه دلمون گرفت باید با کی حرف بزنیم پس؟ اون دردش این بود که یکم توجه بهش بشه ... درسته درسته اون واقعاااا درک میکرد که پدر مادرش تا اخرین ذره ای که انرژی داشتن برای پسرشون تلاش کردن که چیزی کم و کسر نداشته باشه اما...
مگه همه چی امکاناته؟ پس اون اگر دلش گرفت اگر حس کرد حال روحیش خوب نیس با کی میتونست صحبتی کنه؟! اون وقتی دید از همه جا داره رونده میشه پس دیگه حرف های منفی نزد دیگه انرژی منفی نشد و تصمیم گرفت بشه بکهیونی که برای همه باعث شادی و خندس ... بکهیونی که بامزس و بکهیونی که غم... نداره :)
۱۰.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.