فن فیک out of breath "پارت ۲۳"
افتادم و زمین بخاطر بارونی که می اومد خیس بود پس کل لباسم گلی شد و پاهام بخاطر سنگ ریزه ها کمی زخمی شد
بلند شدم و به تهیونگ که الان عصبی بود نگاه کردم
با وجود تمام ناراحتی هام و حس نفرتی که قلبم رو به درد میاورد دوباره لبخند زدم
تهیونگ: کجا میری؟ فکر کردی صاحب نداری که این وقت شب میزاری میری ؟!
+من وسیله نیستم که صاحب داشته باشم
-نیستی اما صاحب داری . یکهو چیشد که تصمیم گرفتی آبروی من و جلوی خانوادم ببری؟
+اون عکسارو ندیدی؟
-من انقدر شوکه بودم که حوصله دیدن هیچی رو نداشتم.
+باشه
دستم و به سینش کوبیدم و تلاش کردم ازش رد بشم . مچ دستم و گرفت و محکم فشار داد
+ایییییی دستم..
گفت: بهم بگو چته ، میدونی که نمیزارم بری
+ببینم اون دختری که باهاش قرار میزاری بهت گفته اینطوری باهام رفتار کنی؟
-کدوم دختر؟
چهره اش رفت تو هم و مچ دستم و ول کرد
تهیونگ: سورا من ... توضیح میدم
+به نظرت دیر نشده؟
داشتم ازش دور میشدم و این اشکای لعنتی یه دقیقه هم تنهام نمیزاشتن . همش اون عکسها جلوی چشمم درحال پخش بودن و من درحال فرار کردن از تنها داراییم بودم
*جونگکوک*
رو به جیهیون گفتم: احساس خوبی ندارم.
جیهیون : اه بسه دیگه ، تازه داری به چیزی که میخوای میرسی!
کوک: ولی من عاشق سورا ام ، چطور میتونم الان خوشحال باشم وقتی میدونم اون حالش خوب نیست؟
جیهیون ضربه ای به سرم زد و غرید: بسه دیگه ، هیوک گفت اون داره میره پوسان .
آخرین لباسم رو هم توی چمدون گذاشت و زیپش رو بست
جیهیون: دیگه برو گمشو حداقل چند ماه از دستت راحتم ، بعدشم که با این دختره گوه ازدواج میکنی و دیگه نمیبینمت
+به کی گفتی گوه؟
پریدم روش و مشغول کشیدن موهاش بودم اونم داد میزد و مامان بابا رو صدا میکرد
در باز شد و پدر اومد تو
داد زد: جونگو ، پاشو بایست
با اخم ایستادم و دستم و زدم به سینم
جیهیون : آبوجی اون عوضی موهام رو..
پدر: خفه شو ! تو حق نداشتی بهش توهین کنی
جیهیون با اخم بلند شد و روبروی پدر ایستاد
آبوجی: من سه ماه تموم برای این نقشه تلاش میکنم و پسرم به جای اینکه به فکر جمع کردن وسایلش باشه داره خواهرش رو میکشه! خنده داره نه؟
+ابوجی من واقعا متاسفم
دسته ی چمدون و تو دستاش گرفت و در و باز کرد:
دیگه باید بری ، قبلش باید از خواهرت معذرت خواهی کنی
اولین دکمه لباس مشکیم و باز کردم و با کلافگی دستی بین موهام کشیدم
+متاسفم جیهو
جیهیون : اشکالی نداره ، دیگه برو و فراموش نکن باید به هدفت برسی
جونگکوک :باشه حتما
با آبوجی وارد باغ شدیم . ابوجی چمدون و به بادیگارد داد و بعد از نشستن تو ون مشکی و خداحافظی کردن با ابوجی به سمت بوسان راه افتادیم
---
*تهیونگ*
موهای خیسم و از رو صورتم کنار زدم و بدن خستم رو روی تخت پرتاب کردم
گوشی سورا رو بین دستهام گرفتم و سعی کردم بفهمم منظورش چی بود ، با دیدن عکس ها بهش حق میدادم که مراسم خواستگاری رو کنسل کنه و بزاره بره
جونگکوک این عکسارو بهش فرستاده بود
اخمی کردم و گفتم: عوضی! پس اون دختر هم یکی از همکاراش بوده
گوشی رو با عصبانیت به دیوار کوبیدم و نشستم ، اخرین لیوان مشروب هم سر کشیدم ، انقدر عصبی بودم که مست نمیشدم و این بطری رو تموم کرده بودم
با بومگیو تماس گرفتم
-اووو بگو که دوباره محتاجم شدی!
+ساکت شو و به حرفام گوش کن..
بعد از چند دقیقه گفت: هووممم خب فکر میکنی که سورا خونه ی خاله اش باشه؟
تهیونگ: فکر نمیکنم ! مطمئنم
بومگیو : بزار ببینم
بومگیو دادی پشت گوشی زد و گفت: لی سانگ تونستی شماره ای ازشون پیدا کنی؟
چند ثانیه بعد گفت: شماره خالش که نه اما دختر خالَش رو پیدا کردیم
+آدرس چی؟ آدرس میخوام!
بومگیو: متاسفم برادر اما هرچقدرهم که هکر قوی ای داشته باشیم نمیتونیم آدرس بدست بیاریم ، سایت های امنیتی کره و پلیسها انقدر مراقبن که اگر آدرس یه نفر و برداریم مثل اینه که خودمون و تمام اطلاعاتمون و دو دستی به پلیس تقدیم کنیم
+خب انقدر شعار نده ! اسلحه میخوام
-اسلحه؟
+آره ، شماره ی دختر خاله ی سورا رو بهم بده فردا هم یه اسلحه خوب بده افرادت برام بیارن ، کارهای زیادی برای انجام دادن دارم
---
یقه ی لباسم رو صاف کردم و و روبروش نشستم
+آقای جئون..
-انقدر غریبه شدیم که دایی صدام نمیکنی؟
+دایی .. آه چه کلمه ی بی معنا و مزخرفی!
عصبی شد و به نقطه ای خیره شد: بگو چی میخوای بچه!
تهیونگ:چیزی که ازم گرفتیش و میخوام.
جئون:من چی ازت گرفتم؟
+سورا
قهقهه زد و گفت: سورا؟ سورا کیه؟
تهیونگ: وانمود نکن که نمیشناسیش ، سورا همون کسیه که پسر عوضیت اون و ازم گرفت ، یه دختر فرستاد که به زور من و ببوسه و ..
جئون: بهتره ساکت شی و به پسرم توهین نکنی ، میدونی چیه؟ 34 سال پیش وقتی که مادرت گفت میخواد با پدرت که 20 سال ازش بزرگتره زندگی کنه میدونستم که هیچ عشقی نمیتونه توی این رابطه وجود داشته باشه
بلند شدم و به تهیونگ که الان عصبی بود نگاه کردم
با وجود تمام ناراحتی هام و حس نفرتی که قلبم رو به درد میاورد دوباره لبخند زدم
تهیونگ: کجا میری؟ فکر کردی صاحب نداری که این وقت شب میزاری میری ؟!
+من وسیله نیستم که صاحب داشته باشم
-نیستی اما صاحب داری . یکهو چیشد که تصمیم گرفتی آبروی من و جلوی خانوادم ببری؟
+اون عکسارو ندیدی؟
-من انقدر شوکه بودم که حوصله دیدن هیچی رو نداشتم.
+باشه
دستم و به سینش کوبیدم و تلاش کردم ازش رد بشم . مچ دستم و گرفت و محکم فشار داد
+ایییییی دستم..
گفت: بهم بگو چته ، میدونی که نمیزارم بری
+ببینم اون دختری که باهاش قرار میزاری بهت گفته اینطوری باهام رفتار کنی؟
-کدوم دختر؟
چهره اش رفت تو هم و مچ دستم و ول کرد
تهیونگ: سورا من ... توضیح میدم
+به نظرت دیر نشده؟
داشتم ازش دور میشدم و این اشکای لعنتی یه دقیقه هم تنهام نمیزاشتن . همش اون عکسها جلوی چشمم درحال پخش بودن و من درحال فرار کردن از تنها داراییم بودم
*جونگکوک*
رو به جیهیون گفتم: احساس خوبی ندارم.
جیهیون : اه بسه دیگه ، تازه داری به چیزی که میخوای میرسی!
کوک: ولی من عاشق سورا ام ، چطور میتونم الان خوشحال باشم وقتی میدونم اون حالش خوب نیست؟
جیهیون ضربه ای به سرم زد و غرید: بسه دیگه ، هیوک گفت اون داره میره پوسان .
آخرین لباسم رو هم توی چمدون گذاشت و زیپش رو بست
جیهیون: دیگه برو گمشو حداقل چند ماه از دستت راحتم ، بعدشم که با این دختره گوه ازدواج میکنی و دیگه نمیبینمت
+به کی گفتی گوه؟
پریدم روش و مشغول کشیدن موهاش بودم اونم داد میزد و مامان بابا رو صدا میکرد
در باز شد و پدر اومد تو
داد زد: جونگو ، پاشو بایست
با اخم ایستادم و دستم و زدم به سینم
جیهیون : آبوجی اون عوضی موهام رو..
پدر: خفه شو ! تو حق نداشتی بهش توهین کنی
جیهیون با اخم بلند شد و روبروی پدر ایستاد
آبوجی: من سه ماه تموم برای این نقشه تلاش میکنم و پسرم به جای اینکه به فکر جمع کردن وسایلش باشه داره خواهرش رو میکشه! خنده داره نه؟
+ابوجی من واقعا متاسفم
دسته ی چمدون و تو دستاش گرفت و در و باز کرد:
دیگه باید بری ، قبلش باید از خواهرت معذرت خواهی کنی
اولین دکمه لباس مشکیم و باز کردم و با کلافگی دستی بین موهام کشیدم
+متاسفم جیهو
جیهیون : اشکالی نداره ، دیگه برو و فراموش نکن باید به هدفت برسی
جونگکوک :باشه حتما
با آبوجی وارد باغ شدیم . ابوجی چمدون و به بادیگارد داد و بعد از نشستن تو ون مشکی و خداحافظی کردن با ابوجی به سمت بوسان راه افتادیم
---
*تهیونگ*
موهای خیسم و از رو صورتم کنار زدم و بدن خستم رو روی تخت پرتاب کردم
گوشی سورا رو بین دستهام گرفتم و سعی کردم بفهمم منظورش چی بود ، با دیدن عکس ها بهش حق میدادم که مراسم خواستگاری رو کنسل کنه و بزاره بره
جونگکوک این عکسارو بهش فرستاده بود
اخمی کردم و گفتم: عوضی! پس اون دختر هم یکی از همکاراش بوده
گوشی رو با عصبانیت به دیوار کوبیدم و نشستم ، اخرین لیوان مشروب هم سر کشیدم ، انقدر عصبی بودم که مست نمیشدم و این بطری رو تموم کرده بودم
با بومگیو تماس گرفتم
-اووو بگو که دوباره محتاجم شدی!
+ساکت شو و به حرفام گوش کن..
بعد از چند دقیقه گفت: هووممم خب فکر میکنی که سورا خونه ی خاله اش باشه؟
تهیونگ: فکر نمیکنم ! مطمئنم
بومگیو : بزار ببینم
بومگیو دادی پشت گوشی زد و گفت: لی سانگ تونستی شماره ای ازشون پیدا کنی؟
چند ثانیه بعد گفت: شماره خالش که نه اما دختر خالَش رو پیدا کردیم
+آدرس چی؟ آدرس میخوام!
بومگیو: متاسفم برادر اما هرچقدرهم که هکر قوی ای داشته باشیم نمیتونیم آدرس بدست بیاریم ، سایت های امنیتی کره و پلیسها انقدر مراقبن که اگر آدرس یه نفر و برداریم مثل اینه که خودمون و تمام اطلاعاتمون و دو دستی به پلیس تقدیم کنیم
+خب انقدر شعار نده ! اسلحه میخوام
-اسلحه؟
+آره ، شماره ی دختر خاله ی سورا رو بهم بده فردا هم یه اسلحه خوب بده افرادت برام بیارن ، کارهای زیادی برای انجام دادن دارم
---
یقه ی لباسم رو صاف کردم و و روبروش نشستم
+آقای جئون..
-انقدر غریبه شدیم که دایی صدام نمیکنی؟
+دایی .. آه چه کلمه ی بی معنا و مزخرفی!
عصبی شد و به نقطه ای خیره شد: بگو چی میخوای بچه!
تهیونگ:چیزی که ازم گرفتیش و میخوام.
جئون:من چی ازت گرفتم؟
+سورا
قهقهه زد و گفت: سورا؟ سورا کیه؟
تهیونگ: وانمود نکن که نمیشناسیش ، سورا همون کسیه که پسر عوضیت اون و ازم گرفت ، یه دختر فرستاد که به زور من و ببوسه و ..
جئون: بهتره ساکت شی و به پسرم توهین نکنی ، میدونی چیه؟ 34 سال پیش وقتی که مادرت گفت میخواد با پدرت که 20 سال ازش بزرگتره زندگی کنه میدونستم که هیچ عشقی نمیتونه توی این رابطه وجود داشته باشه
۴۱.۰k
۲۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.