Part : ۴۹
Part : ۴۹ 《بال های سیاه》
پسر موهای دختر رو نوازش کرد و بی صدا بهش خندید:
_توقع زیادی ندارم که...پرنسس رویاهامو تویه واقعیت پیدا کردم...معلومه که باید بهش عشق به ورزم..تازه کی واسه ی عشق دلیل منطقی آورده که من دومیش باشم؟ عشق تویه یه نگاه اتفاق میوفته...و هیچ دلیل منطقی هم برای این موضوع نیست...من واقعا ازت خوشم اومده ماریا..بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی..
ماریا بینیشو به گردن پسر مالید و هومی کشید و بوی عطر دلنشین پسر رو به ذهنش سپرد که دوباره صدای خنده ی پسر به گوشش رسید:
_واقعا گربه ای! و من عاشق گربه هام..
ماریا خواست گردن پسر رو به نشونه اعتراض گاز بگیره که صدای زنگ گوشی جونگکوک مانع شد:
_بله پدر.. بیرونم...چی؟ مگه کنسل نشد؟من...حتی اگه الان هم حرکت کنم به موقع نمی رسم...واقعا حضور من نیازه؟ بله پدر...الان راه میوفتم...
جونگکوک بعد از قطع کردن گوشیش به دختر که تو آغوشش بود گفت:
_ماریا باید برم...پدرم با چند تا از شرکای کاریش جلسه ی مهمی داره و از اونجایی که من قراره جانشین پدر بشم باید حتما تویه اون جلسه حضور داشته باشم...پس بیا فردا هم همینجا همو ببینیم!
و سریع از جاش بلند شد و خواست سمت ماشینش بره که یادش افتاد روی پشت بومه یه ساختمونه...
با نگاهی که پر از خواهش بود به دختر نگاه کرد:
+ باشه فردا همینجا همو میبینیم...
ماریا وقتی دید پسر هنوز بهش خیره است و داره با چشماش باهاش حرف میزنه تعجب کرد:
+ خب گفتم باشه...الان مشکل چیه؟ خب برو دیگه!
پسر سرشو از نا امیدی انداخت پایین و بی صدا خندید:
_مگه من مثه بعضیا بال دارم یا ماشین پرنده دارم که تا خونمون پرواز کنم؟ فکر کنم یادت رفته منو ورداشتی آوردی بالای یه ساختمون...
ماریا با فهمیدن این موضوع کف دستش رو به پیشونیش زد و گفت:
+ وای شرمنده! یادم رفت...خب...میخوای چند دقیقه دیگه اونجا باشی؟
پسر به دختر نگاه کرد:
_نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه و خب منم باید به اون جلسه برسم که با این وضع خیابونا محاله تا یه ساعت دیگه هم اونجا باشم!
دختر لبخند پر معنایی به پسر زد:
+ آقای باهوش! سواله منو قشنگ تحلیل کن! نگفتم کی باید اونجا باشی....گفتم تو خودت میخوای چند دقیقه دیگه اونجا باشی؟!
پسر کلافه زبونشو به لپش فشار داد و گفت:
_باشه اگه اینطوریه ۵ دقیقه دیگه میخوام خونه باشم!
دختر لبخند نسبتا شیطانی زد و گفت:
+ قراره بهترین و پر هیجان ترین ۵ دقیقه ی زندگیت باشه!
پسر با نگاهی پر از سوال به دختر نگاه کرد که دختر چشم هاشو بست و لحظه ای که چشم هاشو باز کرد چشم هاش قرمز شده بودن و نقطه ی سیاه مردمکش تویه اون سرخی خود نمایی می کرد..
پسر از ترس به نرده های پشت بوم چسبید...
پسر موهای دختر رو نوازش کرد و بی صدا بهش خندید:
_توقع زیادی ندارم که...پرنسس رویاهامو تویه واقعیت پیدا کردم...معلومه که باید بهش عشق به ورزم..تازه کی واسه ی عشق دلیل منطقی آورده که من دومیش باشم؟ عشق تویه یه نگاه اتفاق میوفته...و هیچ دلیل منطقی هم برای این موضوع نیست...من واقعا ازت خوشم اومده ماریا..بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی..
ماریا بینیشو به گردن پسر مالید و هومی کشید و بوی عطر دلنشین پسر رو به ذهنش سپرد که دوباره صدای خنده ی پسر به گوشش رسید:
_واقعا گربه ای! و من عاشق گربه هام..
ماریا خواست گردن پسر رو به نشونه اعتراض گاز بگیره که صدای زنگ گوشی جونگکوک مانع شد:
_بله پدر.. بیرونم...چی؟ مگه کنسل نشد؟من...حتی اگه الان هم حرکت کنم به موقع نمی رسم...واقعا حضور من نیازه؟ بله پدر...الان راه میوفتم...
جونگکوک بعد از قطع کردن گوشیش به دختر که تو آغوشش بود گفت:
_ماریا باید برم...پدرم با چند تا از شرکای کاریش جلسه ی مهمی داره و از اونجایی که من قراره جانشین پدر بشم باید حتما تویه اون جلسه حضور داشته باشم...پس بیا فردا هم همینجا همو ببینیم!
و سریع از جاش بلند شد و خواست سمت ماشینش بره که یادش افتاد روی پشت بومه یه ساختمونه...
با نگاهی که پر از خواهش بود به دختر نگاه کرد:
+ باشه فردا همینجا همو میبینیم...
ماریا وقتی دید پسر هنوز بهش خیره است و داره با چشماش باهاش حرف میزنه تعجب کرد:
+ خب گفتم باشه...الان مشکل چیه؟ خب برو دیگه!
پسر سرشو از نا امیدی انداخت پایین و بی صدا خندید:
_مگه من مثه بعضیا بال دارم یا ماشین پرنده دارم که تا خونمون پرواز کنم؟ فکر کنم یادت رفته منو ورداشتی آوردی بالای یه ساختمون...
ماریا با فهمیدن این موضوع کف دستش رو به پیشونیش زد و گفت:
+ وای شرمنده! یادم رفت...خب...میخوای چند دقیقه دیگه اونجا باشی؟
پسر به دختر نگاه کرد:
_نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه و خب منم باید به اون جلسه برسم که با این وضع خیابونا محاله تا یه ساعت دیگه هم اونجا باشم!
دختر لبخند پر معنایی به پسر زد:
+ آقای باهوش! سواله منو قشنگ تحلیل کن! نگفتم کی باید اونجا باشی....گفتم تو خودت میخوای چند دقیقه دیگه اونجا باشی؟!
پسر کلافه زبونشو به لپش فشار داد و گفت:
_باشه اگه اینطوریه ۵ دقیقه دیگه میخوام خونه باشم!
دختر لبخند نسبتا شیطانی زد و گفت:
+ قراره بهترین و پر هیجان ترین ۵ دقیقه ی زندگیت باشه!
پسر با نگاهی پر از سوال به دختر نگاه کرد که دختر چشم هاشو بست و لحظه ای که چشم هاشو باز کرد چشم هاش قرمز شده بودن و نقطه ی سیاه مردمکش تویه اون سرخی خود نمایی می کرد..
پسر از ترس به نرده های پشت بوم چسبید...
۴.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.