۲پارت(۴۰ ۳۹)تقدیم نگاه های مهربونتون
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#39
آروم برگشتم گفتم:بیا بالا
نگاهی بهم ڪردو در حالی ڪه سعی داشت از نگاهم بفهمه واقعا میخوام دعوتش ڪنم داخل یا نه گفت:نه ممنون باید برم..
_خواهش میڪنم خوش حال میشدم
در حالی ڪه نگاهش به پشت سرم بود گفت:تنهایی؟...
با این حرفش ترس برم داشت ولی به روے خودم نیوردم و گفتم:آره..
ڪمربندشو باز ڪردو گفت:مطمعنی؟
خودمو از ماشین جدا ڪردم و گفتم:یعنی چی؟
معلومه ڪه تنهام...
_پس چرا در بازه
با تعجب برگشتم پشتم و دیدم راست میگه
_تا جایی ڪه من میدونم خونه بالایی رفتن مسافرت..
خداے من بن از ڪجا میدونست؟
با ترس گفتم:نمیدونم ولی من درو باز نذاشتم.
به سمت در رفت و منم پشت سرش رفتم
با دیدت در بسته آپارتمان یڪم خیالم راحت شد...
دست دراز ڪردو گفت:ڪلید
من ڪه هنوز توے فڪر بودم به خودم اومدم و گفتم:چی؟..
_ڪلیدتو بده
سریع ڪلیدو بیرون آوردم و توے دستش گذاتشم و درو باز ڪرد...
رفت داخلو منم پشت سرش رفتم
همه جارو نگاه ڪردو گفت:به احتمال یا فراموش ڪردے درو ببندے یا همسایه بالاییا اومدن..
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#40
_ممنون
سرشو بالا آورد
نگاه داغشو بهم دوخت و چند لحظه اے ساڪت موند..
قدمی به جلو برداشت و قلب بی جنبم بی قرار شد...
خواست چیزے بگه ڪه گوشیش شروع به زنگ خوردن ڪرد.
سریع به خودم اومدم و به سمت اتاقم رفتم وسایلمو توے اتاق گذاشتم و برگشتم
صداے در سالن من و به خودم آورد
تا برگشتم سالن،بن رفته بود..
بی دلیل بغضم گرفت
بی حال خودمو روے تخت انداختم...
ــــــــــ
چند ماه بعد:
سال اول دانشگاهم به خوبی تموم شده بود
ڪمڪم خودمو آماده میڪردم براے برگشتن...
دلم نمیخواست برم هر چند ڪه اینجا دوستی نداشتم و خودم تنها بودم..
از وقتی بن از آپارتمان رفت دیگه ندیده بودمش
حس دلتنگیم خیلی خیلی زیاد بود در حدے ڪه بعضی وقتا دلم میخواست زنگ بزنم بهش ولی چی میگفتم؟
میگفتم بن من دلتنگشت شدم؟
با صداے آیفن به خودم اومدم
با تعجب ابرویی بالا انداختم و بلند شدم
با دیدن سوفیا با تعجب خیره شدم به صفحه آیفن احساس میڪردم اشتباه میبینم ولی اشتباه نبود...
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#39
آروم برگشتم گفتم:بیا بالا
نگاهی بهم ڪردو در حالی ڪه سعی داشت از نگاهم بفهمه واقعا میخوام دعوتش ڪنم داخل یا نه گفت:نه ممنون باید برم..
_خواهش میڪنم خوش حال میشدم
در حالی ڪه نگاهش به پشت سرم بود گفت:تنهایی؟...
با این حرفش ترس برم داشت ولی به روے خودم نیوردم و گفتم:آره..
ڪمربندشو باز ڪردو گفت:مطمعنی؟
خودمو از ماشین جدا ڪردم و گفتم:یعنی چی؟
معلومه ڪه تنهام...
_پس چرا در بازه
با تعجب برگشتم پشتم و دیدم راست میگه
_تا جایی ڪه من میدونم خونه بالایی رفتن مسافرت..
خداے من بن از ڪجا میدونست؟
با ترس گفتم:نمیدونم ولی من درو باز نذاشتم.
به سمت در رفت و منم پشت سرش رفتم
با دیدت در بسته آپارتمان یڪم خیالم راحت شد...
دست دراز ڪردو گفت:ڪلید
من ڪه هنوز توے فڪر بودم به خودم اومدم و گفتم:چی؟..
_ڪلیدتو بده
سریع ڪلیدو بیرون آوردم و توے دستش گذاتشم و درو باز ڪرد...
رفت داخلو منم پشت سرش رفتم
همه جارو نگاه ڪردو گفت:به احتمال یا فراموش ڪردے درو ببندے یا همسایه بالاییا اومدن..
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#40
_ممنون
سرشو بالا آورد
نگاه داغشو بهم دوخت و چند لحظه اے ساڪت موند..
قدمی به جلو برداشت و قلب بی جنبم بی قرار شد...
خواست چیزے بگه ڪه گوشیش شروع به زنگ خوردن ڪرد.
سریع به خودم اومدم و به سمت اتاقم رفتم وسایلمو توے اتاق گذاشتم و برگشتم
صداے در سالن من و به خودم آورد
تا برگشتم سالن،بن رفته بود..
بی دلیل بغضم گرفت
بی حال خودمو روے تخت انداختم...
ــــــــــ
چند ماه بعد:
سال اول دانشگاهم به خوبی تموم شده بود
ڪمڪم خودمو آماده میڪردم براے برگشتن...
دلم نمیخواست برم هر چند ڪه اینجا دوستی نداشتم و خودم تنها بودم..
از وقتی بن از آپارتمان رفت دیگه ندیده بودمش
حس دلتنگیم خیلی خیلی زیاد بود در حدے ڪه بعضی وقتا دلم میخواست زنگ بزنم بهش ولی چی میگفتم؟
میگفتم بن من دلتنگشت شدم؟
با صداے آیفن به خودم اومدم
با تعجب ابرویی بالا انداختم و بلند شدم
با دیدن سوفیا با تعجب خیره شدم به صفحه آیفن احساس میڪردم اشتباه میبینم ولی اشتباه نبود...
۲.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.