مافیا من... فیک جیمین "فصل دو"
پارت:9
-جیمین تورو خدا بزار برای اخرین بار بغلش کنم
انگار اونم دلش برام سوخته بود
+فقط ی دقیقه
~جیمین چی داری می...
+یون جو تو خفه شو گفتم ی دقیقه بچه رو بده بهش
بچه رو با حرص داد بغلم
تا لینا رو حس کردم توی دستام کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش ک بدون اینکه دست خودم باشه اشکام شروع ب ریختن کردن
اون زنه رفته بود بیرون اما جیمین هنوز توی چارچوب در وایساده بود و داشت ب ما نگاه میکرد
دوباره بوسیدنش و با گریه گفتم
-قوربونت برم من ک نمیتونم زیاد پیشت بمونم
+خودت کاری کردی ک نتونی پیشش بمونی
ب جیمین نگاه کردم
و ارون لینا رو گذاشتم سر جاش نمیخاستم بیشتر اونجا بمونم تا دعوا بشه رفتم سمت در و کنار جیمین رد شدم ی لحظه برگشتم سمتش و گفتم:
-ی روزی پشیمون میشی ولی امیدوار باش اون روز دیر نشده باشه
و از کنارش رد شدم و رفتم پایین تمام وسایلم رو دم در گذاشته بودن برداشتمشون و رفتم سمت ماشین تهیونگ
*خوبی ات؟
و کیفم رو ازم گرفت
با زور بغضم رو قورت دادم و سرم رو ب علامت مثبت تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم
تهیونگ هم بعد از گذاشتن وسایلم توی صندوق عقب سوار شد
و ماشین رو روشن کرد و راهی شدیم ب سمت خونه
توی راه کسی چیزی نگفت تا وقتی ک رسیدیم
مستقیم رفتم توی اتاق و شروع کردم ب گریه کردن اینقدر گریه کردم تا وقتی ک خوابم برد
با صدای کسی بیدار شدم
*ات بیدار شو دیگه
-هومم
*بیدار شو وقت شامه چیزی نخوردی انگار یادت رفته تو حامله ای
حرفش رو تایید کردم و نشستم رو تخت تا ویندوزم بیاد بالا
تهیونگ از بعد از بیدار کردن من از اتاق رفت بیرون
ب خودم ک اومدم یادم اومد ک با همون لباسا خوابیده بودم
بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و ی لباس راحت تر پوشیدم و ابی هم ب صورتم زدم و رفتم پایین
*بشین سر میز الان غذا رو میارم
-کمک میخای
*نه ممنون
اوکی ای گفتم و نشستم سر میز ی بشقاب جلوم گذاشت و یکی هم گذاشت جلو خودش رفت و اب هم اورد و گذاشت سر میز و نشست
*بخور دیگه نکنه دوست نداری من گفتم ولسه شام ی غذای خوب درست کنم ک بچه هم دوست داشته باشه
بعد از اینکه گفت بچه توی فکر رفتم
حواسم نبود ک دارم با غذا بازی میکنم
*ات!
-ه..ها بله
*ده بار صدات زدم کجایی؟
-هیچی توی فکر بودم
*یکم غذا بخور فکر رو بزار واسه بعدا بعد از غذا باهم حرف میزنیم
-باشه
یکم از غذا رو خوردم زیاد میلم نکشید...ادامه دارد
شرط:
لایک:۸۰
کامنت:۷۰
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
-جیمین تورو خدا بزار برای اخرین بار بغلش کنم
انگار اونم دلش برام سوخته بود
+فقط ی دقیقه
~جیمین چی داری می...
+یون جو تو خفه شو گفتم ی دقیقه بچه رو بده بهش
بچه رو با حرص داد بغلم
تا لینا رو حس کردم توی دستام کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش ک بدون اینکه دست خودم باشه اشکام شروع ب ریختن کردن
اون زنه رفته بود بیرون اما جیمین هنوز توی چارچوب در وایساده بود و داشت ب ما نگاه میکرد
دوباره بوسیدنش و با گریه گفتم
-قوربونت برم من ک نمیتونم زیاد پیشت بمونم
+خودت کاری کردی ک نتونی پیشش بمونی
ب جیمین نگاه کردم
و ارون لینا رو گذاشتم سر جاش نمیخاستم بیشتر اونجا بمونم تا دعوا بشه رفتم سمت در و کنار جیمین رد شدم ی لحظه برگشتم سمتش و گفتم:
-ی روزی پشیمون میشی ولی امیدوار باش اون روز دیر نشده باشه
و از کنارش رد شدم و رفتم پایین تمام وسایلم رو دم در گذاشته بودن برداشتمشون و رفتم سمت ماشین تهیونگ
*خوبی ات؟
و کیفم رو ازم گرفت
با زور بغضم رو قورت دادم و سرم رو ب علامت مثبت تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم
تهیونگ هم بعد از گذاشتن وسایلم توی صندوق عقب سوار شد
و ماشین رو روشن کرد و راهی شدیم ب سمت خونه
توی راه کسی چیزی نگفت تا وقتی ک رسیدیم
مستقیم رفتم توی اتاق و شروع کردم ب گریه کردن اینقدر گریه کردم تا وقتی ک خوابم برد
با صدای کسی بیدار شدم
*ات بیدار شو دیگه
-هومم
*بیدار شو وقت شامه چیزی نخوردی انگار یادت رفته تو حامله ای
حرفش رو تایید کردم و نشستم رو تخت تا ویندوزم بیاد بالا
تهیونگ از بعد از بیدار کردن من از اتاق رفت بیرون
ب خودم ک اومدم یادم اومد ک با همون لباسا خوابیده بودم
بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و ی لباس راحت تر پوشیدم و ابی هم ب صورتم زدم و رفتم پایین
*بشین سر میز الان غذا رو میارم
-کمک میخای
*نه ممنون
اوکی ای گفتم و نشستم سر میز ی بشقاب جلوم گذاشت و یکی هم گذاشت جلو خودش رفت و اب هم اورد و گذاشت سر میز و نشست
*بخور دیگه نکنه دوست نداری من گفتم ولسه شام ی غذای خوب درست کنم ک بچه هم دوست داشته باشه
بعد از اینکه گفت بچه توی فکر رفتم
حواسم نبود ک دارم با غذا بازی میکنم
*ات!
-ه..ها بله
*ده بار صدات زدم کجایی؟
-هیچی توی فکر بودم
*یکم غذا بخور فکر رو بزار واسه بعدا بعد از غذا باهم حرف میزنیم
-باشه
یکم از غذا رو خوردم زیاد میلم نکشید...ادامه دارد
شرط:
لایک:۸۰
کامنت:۷۰
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
۵۷.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.