Part 11
Part 11
حاله ات کمی خوب شده بود تصمیم گرفت از اتاق بیاد بیرون
ات از اتاق اومد بیرون هیچکس تویه سالون نبود هرچهار تاشون رفته بودن کمپانی
ات : الان من تنهایی چیکار کنم تو این خونه
راستی یعنی کیم تهیونگ برام سوپ درست کرده نه بابا چی دارم میگم اون ازم متنفره
چرا دارم به اون فکر میکنم برم آشپزخونه
ات رفت آشپزخونه دستمالی برداشت و موهاشو باهاش بست که اذیتش نکنه بعد از بسته موهاش مشغول درست کردن غذا شد
با خیلی ذوق داشت آشپزی میکرد و با خودش زمزمه کرد
ات : مطمئنم اگه براش شام درست کنم دلش نرم میشه و باور میکنه که من کاری نکردم
( سئول ساعت 9 شب 🌃 )
تهیونگ : زود درو باز کن
جونکوک : باشه بابا
تهیونگ شوگا جیمین و جونکوک پشته دره وایستاده بودن
جونکوک داشت درو باز میکرد تهیونگ عصبی به جونکوک گفت
تهیونگ : باز کن این دره لعنتی مگه غذا نخوردی
جونکوک درحال باز کردن در گفت
جونکوک : نکنه دلتنگه کسی شدی
تهیونگ: حرف اضافه نزن درو باز کن
بعد از باز کردنه و داخل شدنه در خونه چشم هایش خورد به دختر ظریف و کمرباریک با موهای بلند و چشانه عسلی که مثله خورشید میدرخشید خورد
ات درحال چیدن میز شام بود وقتی صورت اش رو برگردوند با دیدن تهیونگ که چند قدم دورتر ازش ایستاده بود خنده ای به لبش اومد و لب زد و گفت
ات : بیاید بشینید غذا حاضره
تهیونگ زود خودش رو جمع و جور کرد و رفت رویه صندلی اش نشست
تهیونگ : دیگه نبینم دست به وسایله خونه بزنی
ات : من فقط خواستم براتون غذا درست کنم
تهیونگ : این دفعه اشکالی نداره
ات با لبخندی گفت
ات : باشه
تهیونگ از خنده ای ات لبخندی زد و سرشو پایین کرد
جیمین و جونکوک و شوگا نشستن جیمین با کیوتی گفت
جیمین : خیلی ممنونم آبجی
ات : نوش جونتون
ات خواست بره اما شوگا صداش زد و گفت
شوگا : ات توهم بیا بشین با ما غذا بخور
ات نگاهی به تهیونگ کرد گفت
ات : نه من تو آشپزخونه غذا میخورم
تهیونگ : امشب بخاطر اینکه غذا درست کردی میتونی همینجا بشینی
ات با خوشحالی و کلی ذوق زود اومد روبه روی تهیونگ
رویه صندلی نشست........
حاله ات کمی خوب شده بود تصمیم گرفت از اتاق بیاد بیرون
ات از اتاق اومد بیرون هیچکس تویه سالون نبود هرچهار تاشون رفته بودن کمپانی
ات : الان من تنهایی چیکار کنم تو این خونه
راستی یعنی کیم تهیونگ برام سوپ درست کرده نه بابا چی دارم میگم اون ازم متنفره
چرا دارم به اون فکر میکنم برم آشپزخونه
ات رفت آشپزخونه دستمالی برداشت و موهاشو باهاش بست که اذیتش نکنه بعد از بسته موهاش مشغول درست کردن غذا شد
با خیلی ذوق داشت آشپزی میکرد و با خودش زمزمه کرد
ات : مطمئنم اگه براش شام درست کنم دلش نرم میشه و باور میکنه که من کاری نکردم
( سئول ساعت 9 شب 🌃 )
تهیونگ : زود درو باز کن
جونکوک : باشه بابا
تهیونگ شوگا جیمین و جونکوک پشته دره وایستاده بودن
جونکوک داشت درو باز میکرد تهیونگ عصبی به جونکوک گفت
تهیونگ : باز کن این دره لعنتی مگه غذا نخوردی
جونکوک درحال باز کردن در گفت
جونکوک : نکنه دلتنگه کسی شدی
تهیونگ: حرف اضافه نزن درو باز کن
بعد از باز کردنه و داخل شدنه در خونه چشم هایش خورد به دختر ظریف و کمرباریک با موهای بلند و چشانه عسلی که مثله خورشید میدرخشید خورد
ات درحال چیدن میز شام بود وقتی صورت اش رو برگردوند با دیدن تهیونگ که چند قدم دورتر ازش ایستاده بود خنده ای به لبش اومد و لب زد و گفت
ات : بیاید بشینید غذا حاضره
تهیونگ زود خودش رو جمع و جور کرد و رفت رویه صندلی اش نشست
تهیونگ : دیگه نبینم دست به وسایله خونه بزنی
ات : من فقط خواستم براتون غذا درست کنم
تهیونگ : این دفعه اشکالی نداره
ات با لبخندی گفت
ات : باشه
تهیونگ از خنده ای ات لبخندی زد و سرشو پایین کرد
جیمین و جونکوک و شوگا نشستن جیمین با کیوتی گفت
جیمین : خیلی ممنونم آبجی
ات : نوش جونتون
ات خواست بره اما شوگا صداش زد و گفت
شوگا : ات توهم بیا بشین با ما غذا بخور
ات نگاهی به تهیونگ کرد گفت
ات : نه من تو آشپزخونه غذا میخورم
تهیونگ : امشب بخاطر اینکه غذا درست کردی میتونی همینجا بشینی
ات با خوشحالی و کلی ذوق زود اومد روبه روی تهیونگ
رویه صندلی نشست........
۴۶
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.