Playmate ⁵
ا/ت و کوک کسی و نداشتن هیچ کس رو نداشتن جز همون خونه کوچکیک توی پایین شهر ا/ت تا وقتی تو بیمارستان بود یه دوست پیدا کرد بود به نام یوجین بعد بیشتر باهاش آشنا شد و شدن دوست های هم البته تا وقتی که تو بیمارستان بودن ..... ا/ت و کوک تنهایی زندگی میکردن اما اون راننده اون راننده عذاب وجدان و حس انسانی اش نمیتونست انقدر بی تفاوت نسبت به این بچه ها باشه هر از چند گاهی هفته ای یه بار یا ۲ هفته یه بار براشون خوراکی میآورد بهش پول دستی می داد و یه وقتایی هم میبردشون گردش باهم دیگه خیلی آشنا شده بودن این صمیمیت ها روز به روز بیشتر می شد اون دیگه بچه ها رو عین بچه ی نداشته خودش میدونست بچه هام هم اونو عین پدرشون می دیدن راننده شغل قبلی اش و گذاشته بود کنار و توی یه شرکت کار می کرد . یه روز تصمیم گرفت با بچه ها صحبت کنه : (اسمش یانگ بود )
یانگ: اوم خب بچه ها میخواستم یه صحبتی باهاتون کنم.
کوک: چه صحبتی ؟
یانگ: خب گفتم تصمیم بگیریم که باهم زندگی کنیم نظرتون چیه؟
کوک: چییی؟ نه ممنون ما همینطوری راحتیم همین که بعضی وقتا به ما سر می زنید و کمک می کنید کافیه
یانگ: او نه پسر خوب به حرفم گوش کن میتونیم باهم زندگی کنیم و بیشتر همو ببینیم و خوش بگذرونیم ... نگران این خونتون نباش هروقت حس کردی خوش نمیگذره یا حس خوبی نداری میتونی دوباره همرا با ا/ت بیای همینجا ..
کوک: عا اخه .... خب . باشه
یانگ: اوو خیل خب وسایل هایی که میخاید و جمع کنید تا بریم مامانم منتظرتونه.....
ا/ت: یا جونگکوکاا یه لحظه میای ؟!
کوک: اوم چی شده ؟
ا/ت : یعنی ما واقعا میخوایم با یانگ زندگی کنیم ؟ شاید الکی یه چی گفته شاید دست و پا گیرش بشیم واقعا قبول کردی .؟
کوک: خب آره میدونی یکم دیگه که صبر کنیم من بزرگ تر میشم و میریم کار میکنم کار که کنم پول در میارم بعدش پول هامو جمع میکنم و بعدش از خونش میام بیرون و اون پول هایی که درآوردم و به عنوان تشکر بهشون میدم بعد میام خونه و زندگیمون و میکنم . نظرت .؟!
ا/ت: من نمیدونم باشه....
یانگ: بازم که شما ۲ تا نگرانید نترسید فقط من نیستم مادرم هم هست هم میتونید به اون کمک کنید تا تنها نباشه و هم حوصله تون سر نمیره تازه کوک نشوم دیگه حرف پول و بزنی ها باشه؟
کوک:.... باشه
سال ها گذشت همشون عین یک خانواده شده بودن همون قدر صمیمی خانم لی ( مادر یانگ ) جون تر از چیزی بود که بچه ها فکرش و میکردن شاید یه جورایی شبیه مادر بود براشون . توی کل این سال ها لحظه های خوب رو باهم سپری کرده بودن یانگ در حق بچه ها خیلی لطف کرده بود از خوراک و پوشاک و خونه گرفته تا پول مدرسه و پول تو جیبی و .... و بهتر از اینا اون براشون کاملا عین پدر بود سعی می کرد به بچه ها همیشه خوش بگذره .
حدود ۱۳، ۱۴ سال از اون اتفاق گذشته بود
ا/ت تازه ۱۷ سالش شده بود
کوک ۱۹ ، ۲۰ سالش بود تهیونگ هم همینطور
ا/ت هنوز مدرسه میرفت و فقط با یکی دوست بود *نابی روز اول مدرسه همینطور که تو حیاط با نابی قدم میزد چشمش خورد به یه دختری که با سرعت داره میاد سمتش وقتی با دقت نگاه کرد اون اون ...
یانگ: اوم خب بچه ها میخواستم یه صحبتی باهاتون کنم.
کوک: چه صحبتی ؟
یانگ: خب گفتم تصمیم بگیریم که باهم زندگی کنیم نظرتون چیه؟
کوک: چییی؟ نه ممنون ما همینطوری راحتیم همین که بعضی وقتا به ما سر می زنید و کمک می کنید کافیه
یانگ: او نه پسر خوب به حرفم گوش کن میتونیم باهم زندگی کنیم و بیشتر همو ببینیم و خوش بگذرونیم ... نگران این خونتون نباش هروقت حس کردی خوش نمیگذره یا حس خوبی نداری میتونی دوباره همرا با ا/ت بیای همینجا ..
کوک: عا اخه .... خب . باشه
یانگ: اوو خیل خب وسایل هایی که میخاید و جمع کنید تا بریم مامانم منتظرتونه.....
ا/ت: یا جونگکوکاا یه لحظه میای ؟!
کوک: اوم چی شده ؟
ا/ت : یعنی ما واقعا میخوایم با یانگ زندگی کنیم ؟ شاید الکی یه چی گفته شاید دست و پا گیرش بشیم واقعا قبول کردی .؟
کوک: خب آره میدونی یکم دیگه که صبر کنیم من بزرگ تر میشم و میریم کار میکنم کار که کنم پول در میارم بعدش پول هامو جمع میکنم و بعدش از خونش میام بیرون و اون پول هایی که درآوردم و به عنوان تشکر بهشون میدم بعد میام خونه و زندگیمون و میکنم . نظرت .؟!
ا/ت: من نمیدونم باشه....
یانگ: بازم که شما ۲ تا نگرانید نترسید فقط من نیستم مادرم هم هست هم میتونید به اون کمک کنید تا تنها نباشه و هم حوصله تون سر نمیره تازه کوک نشوم دیگه حرف پول و بزنی ها باشه؟
کوک:.... باشه
سال ها گذشت همشون عین یک خانواده شده بودن همون قدر صمیمی خانم لی ( مادر یانگ ) جون تر از چیزی بود که بچه ها فکرش و میکردن شاید یه جورایی شبیه مادر بود براشون . توی کل این سال ها لحظه های خوب رو باهم سپری کرده بودن یانگ در حق بچه ها خیلی لطف کرده بود از خوراک و پوشاک و خونه گرفته تا پول مدرسه و پول تو جیبی و .... و بهتر از اینا اون براشون کاملا عین پدر بود سعی می کرد به بچه ها همیشه خوش بگذره .
حدود ۱۳، ۱۴ سال از اون اتفاق گذشته بود
ا/ت تازه ۱۷ سالش شده بود
کوک ۱۹ ، ۲۰ سالش بود تهیونگ هم همینطور
ا/ت هنوز مدرسه میرفت و فقط با یکی دوست بود *نابی روز اول مدرسه همینطور که تو حیاط با نابی قدم میزد چشمش خورد به یه دختری که با سرعت داره میاد سمتش وقتی با دقت نگاه کرد اون اون ...
۱۲.۴k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.