رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیودوم
پریدم
مات و مبهوت
از خوابی که دیده بودم هیچی یادم نمی اومد
فقط میدونستم یه خوابی دیدم، همین!
سریع روسری و چادر پوشیدم ...
تا در خونه رو باز کردم مادرم رسید
کجا با این عجله؟
-مامان بعداً برات تعریف میکنم
-نرگس خانم ، شما این وقت شب هیچ جا نمیری..!
-مامان خواهش میکنم ..
- نه!
صحبت میکردم و زیر زیرکی کفشامو میکردم تو پام
فقط با حرف زدن وقت میخریدم ..
کفشامو که پام کردم سریع از پله ها رفتم پایین و گفتم ببخشید مامان ، من زود برمیگردم.. خواهش میکنم منو ببخش، حلالم کن !
مادرم یه حرفایی میزد ولی هیچی ازش نمیفهمیدم
تمام راه خونه تا مسجد رو دویدم ...
وقتی رسیدم مسجد مراسم تموم شده بود
ایستادم تا نفس تازه کنم
توی محوطه ی مسجد رو صندلی نشستم
من چرا اینجام برای چی اومدم ؟
چرا از حرف مادرم سرپیچی کردم؟
مسجد خلوتِ خلوت بود
از سمت واحد خواهران چند تا مرد ، تابوت رو بلند کرده بودند
زل زدم به تابوت..
برای اومدن به اینجا حرف مادرمو زیر پاگذاشتم
چیکارم داشتی؟
چرا از همون اول آنقدر به من گیر میدادی؟
چرا تا چشامو رو هم میزارم خواب میبینم؟
جواب منو بدید!
تابوت داشت نزدیکم میشد ..
ناخودآگاه روی دو پام ایستادم
پای یکی از کسایی که تابوت رو حمل میکردن لغزید و تابوت افتاد جلوی پای من...
با فریاد های اون کسی که افتاده بود
هیچکس سمت تابوت نیومد!
نمیخواستم بشینم ولی پاهام سست شد
هواستم دیگه به هیچی نبود...
سرمو رو تابوت گذاشتم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
عذر تقصیر !
شرمنده !
من نمیتونم ...
ولم کن خواهش میکنم بازرگان!
بحق حضرت زهرا 'س' دیگه تو گوشم این چیزا رو نخون ...
من تحمل ندارم
بذار باشه به موقعش خودم میفهمم
بازرگان من میدونم همش کار شماست
اومدم بگم میخوام تا ته خط رو خودم با خدای خودم برم ..
شما الان شهید شدی
احاطه داری، دیگه میدونی چجوری ام ..
من همونیم که با هیچ شهیدی انس نگرفتم
هم قد و قواره های من اسم رفیق و داداش گذاشتن رو شهدا
ولی من قسم میخورم که به هیچ شهیدی نگاه نکردم
چه برسه ، به عنوان رفیق عکسشو پروفایل کنم!
مطمئن باش الان خیلی از دخترای همین مسجدِ خودمون آویزونت میشن ، رفیقت میشن ..
هر شب میخوابن و میگن خداحافظ داداش:/!
هر هفته میاد سر مزارت گریه میکنن
شاید اگر وضعشون خوب باشه
برات گل پر پر کنن!
من ، من ، من تا حالا گلزار شهدا نرفتم متوجه هستید؟؟نرفتم!
منیکهباهیچ شهیدی انس نگرفتم
چطور زندگی من قراره با شهدا رقم بخوره!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیودوم
پریدم
مات و مبهوت
از خوابی که دیده بودم هیچی یادم نمی اومد
فقط میدونستم یه خوابی دیدم، همین!
سریع روسری و چادر پوشیدم ...
تا در خونه رو باز کردم مادرم رسید
کجا با این عجله؟
-مامان بعداً برات تعریف میکنم
-نرگس خانم ، شما این وقت شب هیچ جا نمیری..!
-مامان خواهش میکنم ..
- نه!
صحبت میکردم و زیر زیرکی کفشامو میکردم تو پام
فقط با حرف زدن وقت میخریدم ..
کفشامو که پام کردم سریع از پله ها رفتم پایین و گفتم ببخشید مامان ، من زود برمیگردم.. خواهش میکنم منو ببخش، حلالم کن !
مادرم یه حرفایی میزد ولی هیچی ازش نمیفهمیدم
تمام راه خونه تا مسجد رو دویدم ...
وقتی رسیدم مسجد مراسم تموم شده بود
ایستادم تا نفس تازه کنم
توی محوطه ی مسجد رو صندلی نشستم
من چرا اینجام برای چی اومدم ؟
چرا از حرف مادرم سرپیچی کردم؟
مسجد خلوتِ خلوت بود
از سمت واحد خواهران چند تا مرد ، تابوت رو بلند کرده بودند
زل زدم به تابوت..
برای اومدن به اینجا حرف مادرمو زیر پاگذاشتم
چیکارم داشتی؟
چرا از همون اول آنقدر به من گیر میدادی؟
چرا تا چشامو رو هم میزارم خواب میبینم؟
جواب منو بدید!
تابوت داشت نزدیکم میشد ..
ناخودآگاه روی دو پام ایستادم
پای یکی از کسایی که تابوت رو حمل میکردن لغزید و تابوت افتاد جلوی پای من...
با فریاد های اون کسی که افتاده بود
هیچکس سمت تابوت نیومد!
نمیخواستم بشینم ولی پاهام سست شد
هواستم دیگه به هیچی نبود...
سرمو رو تابوت گذاشتم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
عذر تقصیر !
شرمنده !
من نمیتونم ...
ولم کن خواهش میکنم بازرگان!
بحق حضرت زهرا 'س' دیگه تو گوشم این چیزا رو نخون ...
من تحمل ندارم
بذار باشه به موقعش خودم میفهمم
بازرگان من میدونم همش کار شماست
اومدم بگم میخوام تا ته خط رو خودم با خدای خودم برم ..
شما الان شهید شدی
احاطه داری، دیگه میدونی چجوری ام ..
من همونیم که با هیچ شهیدی انس نگرفتم
هم قد و قواره های من اسم رفیق و داداش گذاشتن رو شهدا
ولی من قسم میخورم که به هیچ شهیدی نگاه نکردم
چه برسه ، به عنوان رفیق عکسشو پروفایل کنم!
مطمئن باش الان خیلی از دخترای همین مسجدِ خودمون آویزونت میشن ، رفیقت میشن ..
هر شب میخوابن و میگن خداحافظ داداش:/!
هر هفته میاد سر مزارت گریه میکنن
شاید اگر وضعشون خوب باشه
برات گل پر پر کنن!
من ، من ، من تا حالا گلزار شهدا نرفتم متوجه هستید؟؟نرفتم!
منیکهباهیچ شهیدی انس نگرفتم
چطور زندگی من قراره با شهدا رقم بخوره!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۲.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.