پارت۱
پارت۱
رمان..سم هستم بفرمایید
تا چشم روی هم میگزارم،خاطراتم زنده میشود و دوباره خودم را از اول ماجرا میبینم.
با هجوم برگ ها، وارد کتاب فروشی میشود. کاپشن جین با آستین های تازده پیراهن سفید پوشیده است . از دو هفته پیش که کارم را شروع کرده ام،سومین باری ست که میآید اینجا . اسمش سم اُبایاشی ست . همان پسر توی کلاس ادبیاتم . تمام شیفت کاری ام را از ویترین سرک کشیده ام که ببینم باز هم سر و کله اش پیدا میشود یا نه . به دلیلی که سر در نمیآورم تا حالا باهم حرف نزده ایم . گشتی توی مغازه میزند،من هم حساب و کتاب مشتری هامی رسم و دوباره قفسه ها را پرمی کنم . نمی دانم دنبال چیز خاصی می گردد یا از حس وقت گذراندن در کتاب فروشی لذت میبرد یا آمدن من را ببیند.
کتابی را از قفسه بر می دارم،از خودم می پرسم اسمم را می داند یا نه و از جای خالی کتاب،یک جفت چشم قهوه ای می بینم که از آن طرف قفسه بهمن زل زده اند .دچند لحظه طولانی سکوت می کنیم . بعد لبخند می زند و به نظرم می خواهد چیزی بگوید؛ولی تا بجنبد کتاب را سر جایش هل میدهم . چرخ دستی را از کنارم بر میدارم و با عجله به اتاق پشتی می روم . چه مرگم شده؟چرا جواب لبخندش را ندادم؟بابت فرصت از دست رفته خودم را سرزنش می کنم،بعد جرئت می کنم برگردم بیرون و خودم را معرفی کنم . ولی از اتاق پشتی که بیرون می آیم دیگر خبری از او نیست.
روی پیشخوان مغازه چیزی پیدا می کنم که قبلا آنجا نبود . شکوفه گیلاس اوریگامی . توی دستم می چرخانمش و پیچ و خمش را تحسین می کنم.
اینم پارت اول
لطفا کامنت بزارین نظر قشنگتونو بگین بهم🫀
ادامه بدم✨️
شرط میزارم
رمان..سم هستم بفرمایید
تا چشم روی هم میگزارم،خاطراتم زنده میشود و دوباره خودم را از اول ماجرا میبینم.
با هجوم برگ ها، وارد کتاب فروشی میشود. کاپشن جین با آستین های تازده پیراهن سفید پوشیده است . از دو هفته پیش که کارم را شروع کرده ام،سومین باری ست که میآید اینجا . اسمش سم اُبایاشی ست . همان پسر توی کلاس ادبیاتم . تمام شیفت کاری ام را از ویترین سرک کشیده ام که ببینم باز هم سر و کله اش پیدا میشود یا نه . به دلیلی که سر در نمیآورم تا حالا باهم حرف نزده ایم . گشتی توی مغازه میزند،من هم حساب و کتاب مشتری هامی رسم و دوباره قفسه ها را پرمی کنم . نمی دانم دنبال چیز خاصی می گردد یا از حس وقت گذراندن در کتاب فروشی لذت میبرد یا آمدن من را ببیند.
کتابی را از قفسه بر می دارم،از خودم می پرسم اسمم را می داند یا نه و از جای خالی کتاب،یک جفت چشم قهوه ای می بینم که از آن طرف قفسه بهمن زل زده اند .دچند لحظه طولانی سکوت می کنیم . بعد لبخند می زند و به نظرم می خواهد چیزی بگوید؛ولی تا بجنبد کتاب را سر جایش هل میدهم . چرخ دستی را از کنارم بر میدارم و با عجله به اتاق پشتی می روم . چه مرگم شده؟چرا جواب لبخندش را ندادم؟بابت فرصت از دست رفته خودم را سرزنش می کنم،بعد جرئت می کنم برگردم بیرون و خودم را معرفی کنم . ولی از اتاق پشتی که بیرون می آیم دیگر خبری از او نیست.
روی پیشخوان مغازه چیزی پیدا می کنم که قبلا آنجا نبود . شکوفه گیلاس اوریگامی . توی دستم می چرخانمش و پیچ و خمش را تحسین می کنم.
اینم پارت اول
لطفا کامنت بزارین نظر قشنگتونو بگین بهم🫀
ادامه بدم✨️
شرط میزارم
۹۶۳
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.