(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۵۳
شاهزاده لیوان را گذاشت رو میز و خودش را کمی ترش کرد
جونکوک : این چیست خیلی بد مزه هست
ملکه : درست هست بخورید و سردرد شما خوب میشود همه بعد از خوردن شام سمته مبل ها رفتن و همه گی نشستن آلیس همان جوری اخم کرده بود ...
پادشاه: نقشی ای دارد شاهزاده
جونکوک: بله حتما مگر بدونه نقشه میشود کاری کرد مگه نه دوشیزه آلیس
روبه آلیس کرد آلیس که اش شاهزاده دور نشسته بود گفت
آلیس : مگر شما میتوانید
جونکوک: معلومه شما مرا دستکم گرفته اید
آلیس: اختیار دارید دستکم نگرفتم بالا تر از دست هایش گرفتم
آنا کنار آلیس نشسته بود و به آرامی گفت
آنا: آلیس بریم یکمی حرف بزنیم
آلیس سری تکون داد شاهزاده روبه آلیس کرد
جونکوک: وسایلت را کم کن قرار هست فردا صبح زود برویم
آلیس هیچ حرفی نزد بلکه کنی ناراحت شد پادشاه با کمال احترام گفت
پادشاه: همین حا بمونید تا کمی استراحت کنید پس فردا بروید
جونکوک: نمیدانم مزاحم شما نمیشویم
تهیونگ : خب به حرف پادشاه گوش بدیم مگه نه شاهزاده
ملکه : درسته بمانید
جونکوک: بزرگ ما شما اید پس حرف شما را گوش میکنیم
آلیس با اخم گفت
آلیس: اگر حرفا شما تموم شد بریم آنا
آلیس بلند شد و همراه با آنا راهی شد تهیونگ با صدا بلند گفت
تهیونگ : کجا میروید همسرم
آنا: با آلیس میریم کمی حرف بزنیم و اتاق مان را نشونمون بده
تهیونگ : باشه بروید
آلیس و آنا سمته اتاق آلیس قدم برمیداشتن
آنا: قصر شما هم خوشگله
آلیس: معلومه خوب من همیه دکور ها را انتخاب کردم
وارد اتاق شدن سمته تخت رفتن
آنا: بگیر بشین دختر باهات حرف دارم
آلیس: چه حرفی چی شده
آنا: تو زدی رفتی از قصر بیرون دل همه رو خوب کردی دیونه اون ها میخواهن برایه شاهزاده ازدواج دیگی بگیرن
آلیس شوکه گفت
آلیس: میفهمی چی داری میگی اما شاهزاده که ازدواج کرده
آنا: بهش میگن سیقه اگه زود بچه دار نشی یا نیایی قصر حتما سیقه رو میارن آلیس ببین
آنا دست آلیس را گرفت
آنا: من زندگی داغونی داشتم هیچ کس را نداشتم همسرم دشمنم بود تا اینکه تو همچی رو درست کردی و خیلی هم ازت ممنونم هر کاری بکنم نمیتونم کاری که برام کردی را جبران کنم
آلیس: وظیفه ام را گرفتم آنا من نمیتونم به زندگی که میشه گفت جهنم نگاه کنم
آنا: هالا هم زود باش زندگی خودت را نجات بده دیگه از دست شاهزاده ناراحت نباش او خودش پشیمان بود پس تو هم بیشتر ازآب اش نده
آلیس نگاه اش را به زمین دوخت و غمگین گفت
آلیس: من بچم را از دست دادم ....
آنا: میدونم آلیس و به عنوان خواهر بزرگ تر این را به گوش بده آلیس برو و دوش بگیر لباس خواب ات را بپوش و عطر بزن نباید همسرت را از خودت دور کنی یا ازش دوری کنی بخصوص تو ر*ابطه ج*ن*-سی
آنا بلند شد و احترامی گذاشت
آنا: من میرم
آنا از اتاق خارج شد و ماند آلیس که در افکار اش غرق بود با خودش زمزمه کرد
// درست میگه آنا راست میگه باید همه چی را در اختیارم بگیرم راکان لیدیا و ملکه شیاطین های قصر خودم بیرونشون میکنم // از رو تخت بلند شد و سمته حمام رفت و بعد از حمام کردن لباس های خواب اش را پوشید // خوب من واقعا دختر خوشگلی هستم //
سمته صندلی رفت و جلو آینه نشست شانه را برداشت و شروع به شانه کرد موهایش کرد دستگیره در به سمته پایین کشیده شد و آلیس نگاه اش را به در دوخت شاهزاده وارد اتاق شد و سمته آلیس قدم برداشت
آلیس با مهربانی گفت
آلیس: شاهزاده لباس شما رو رو تخت گذاشته بودم بپوشید
شاهزاده یک تایی ابرو اش را بالا برد
جونکوک: ببینم نقشه ای داری
آلیس اخم کرد و روبه شاهزاده کرد
آلیس: ...
پارت ۵۳
شاهزاده لیوان را گذاشت رو میز و خودش را کمی ترش کرد
جونکوک : این چیست خیلی بد مزه هست
ملکه : درست هست بخورید و سردرد شما خوب میشود همه بعد از خوردن شام سمته مبل ها رفتن و همه گی نشستن آلیس همان جوری اخم کرده بود ...
پادشاه: نقشی ای دارد شاهزاده
جونکوک: بله حتما مگر بدونه نقشه میشود کاری کرد مگه نه دوشیزه آلیس
روبه آلیس کرد آلیس که اش شاهزاده دور نشسته بود گفت
آلیس : مگر شما میتوانید
جونکوک: معلومه شما مرا دستکم گرفته اید
آلیس: اختیار دارید دستکم نگرفتم بالا تر از دست هایش گرفتم
آنا کنار آلیس نشسته بود و به آرامی گفت
آنا: آلیس بریم یکمی حرف بزنیم
آلیس سری تکون داد شاهزاده روبه آلیس کرد
جونکوک: وسایلت را کم کن قرار هست فردا صبح زود برویم
آلیس هیچ حرفی نزد بلکه کنی ناراحت شد پادشاه با کمال احترام گفت
پادشاه: همین حا بمونید تا کمی استراحت کنید پس فردا بروید
جونکوک: نمیدانم مزاحم شما نمیشویم
تهیونگ : خب به حرف پادشاه گوش بدیم مگه نه شاهزاده
ملکه : درسته بمانید
جونکوک: بزرگ ما شما اید پس حرف شما را گوش میکنیم
آلیس با اخم گفت
آلیس: اگر حرفا شما تموم شد بریم آنا
آلیس بلند شد و همراه با آنا راهی شد تهیونگ با صدا بلند گفت
تهیونگ : کجا میروید همسرم
آنا: با آلیس میریم کمی حرف بزنیم و اتاق مان را نشونمون بده
تهیونگ : باشه بروید
آلیس و آنا سمته اتاق آلیس قدم برمیداشتن
آنا: قصر شما هم خوشگله
آلیس: معلومه خوب من همیه دکور ها را انتخاب کردم
وارد اتاق شدن سمته تخت رفتن
آنا: بگیر بشین دختر باهات حرف دارم
آلیس: چه حرفی چی شده
آنا: تو زدی رفتی از قصر بیرون دل همه رو خوب کردی دیونه اون ها میخواهن برایه شاهزاده ازدواج دیگی بگیرن
آلیس شوکه گفت
آلیس: میفهمی چی داری میگی اما شاهزاده که ازدواج کرده
آنا: بهش میگن سیقه اگه زود بچه دار نشی یا نیایی قصر حتما سیقه رو میارن آلیس ببین
آنا دست آلیس را گرفت
آنا: من زندگی داغونی داشتم هیچ کس را نداشتم همسرم دشمنم بود تا اینکه تو همچی رو درست کردی و خیلی هم ازت ممنونم هر کاری بکنم نمیتونم کاری که برام کردی را جبران کنم
آلیس: وظیفه ام را گرفتم آنا من نمیتونم به زندگی که میشه گفت جهنم نگاه کنم
آنا: هالا هم زود باش زندگی خودت را نجات بده دیگه از دست شاهزاده ناراحت نباش او خودش پشیمان بود پس تو هم بیشتر ازآب اش نده
آلیس نگاه اش را به زمین دوخت و غمگین گفت
آلیس: من بچم را از دست دادم ....
آنا: میدونم آلیس و به عنوان خواهر بزرگ تر این را به گوش بده آلیس برو و دوش بگیر لباس خواب ات را بپوش و عطر بزن نباید همسرت را از خودت دور کنی یا ازش دوری کنی بخصوص تو ر*ابطه ج*ن*-سی
آنا بلند شد و احترامی گذاشت
آنا: من میرم
آنا از اتاق خارج شد و ماند آلیس که در افکار اش غرق بود با خودش زمزمه کرد
// درست میگه آنا راست میگه باید همه چی را در اختیارم بگیرم راکان لیدیا و ملکه شیاطین های قصر خودم بیرونشون میکنم // از رو تخت بلند شد و سمته حمام رفت و بعد از حمام کردن لباس های خواب اش را پوشید // خوب من واقعا دختر خوشگلی هستم //
سمته صندلی رفت و جلو آینه نشست شانه را برداشت و شروع به شانه کرد موهایش کرد دستگیره در به سمته پایین کشیده شد و آلیس نگاه اش را به در دوخت شاهزاده وارد اتاق شد و سمته آلیس قدم برداشت
آلیس با مهربانی گفت
آلیس: شاهزاده لباس شما رو رو تخت گذاشته بودم بپوشید
شاهزاده یک تایی ابرو اش را بالا برد
جونکوک: ببینم نقشه ای داری
آلیس اخم کرد و روبه شاهزاده کرد
آلیس: ...
۳.۱k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.