تیمارستان اودینری
#استری_کیدز
مینهو:
چراغ قوه رو توی مردمک چشماش گرفتم
_(مینهو) هنوز زنده ای
با خودش زمزمه کرد. رو به جونگین برگشت که با چشمای نگرانش زل زده بود به دکتر مینهو، روانپزشک خواهرش
_نگران نباش، زنده است و حالشو خوبه، فقط بیهوش شده، اگه بری بیرون تا معاینه اش کنم خوب میشه
جونگین سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت
و حالا این مینهو بود که با یک دختر توی یک اتاق بدون هیچ دوربین و پنجره ای تنها بود، دختری که بیهوش بود و مینهو عاشق بازی کردن باهاش بود
دستش رو به سمت دکمه های لباس دختر برد که دختر ناگهان چشماش رو باز کرد، مینهو انگشتش اشاره اش رو به سمت بینی اش برد و هیسی گفت، دختر که از این دکتر میترسید با مردمکای لرزون و ترسیده اش به چشمای مشکی و تیله ایش خیره شده بود
_آفرین دختر خوب
زمزمه کرد و دستاش رو به سمت بدن دختر برد و تمام منحنی و برامدگی هارو لمس میکرد وووووو
...
جونگین بیرون از اتاق منتظر نتیجه معاینه خواهرش بود، با شنیدن صدای جیغ های بلند خواهرش از اتاق فکر میکرد بخاطر اینکه از معاینه شدن بدش میاد، غافل از اینکه خواهرش، زیر یک روانپزشک که روانی تر از بیماراش بود، از ترس و درد جون میداد
بعد از دقایقی دکتر مینهو از اتاق بیرون آمد و رو به پرستار کرد
_ببرش بیرون تا هوا بخوره، جونگینا
جونگین نگران قدم هاش رو به سمت دکتر برداشت
~حال خواهرم خوبه؟!
_متاسفم، واقعا خوب نیست، عزیزم من دیگه اُمیدی ندارم، میدونی که اسکیزوفرنی آدم رو روانی میکنه، و خواهرت دقیقا به نقطه جنون رسیده، و تَوَهُماتش به حدی رسیده که توی اونا زندگی میکنه
جونگین،با شنیدن این حرف اشک توی چشماش جمع شد
~قرار نیست خوب بشه؟!
_تو از اولشم میدونستی خوب نمیشه
پسر جوان به اَشک هاش اجازه ریختن داد، دکتر به ظاهر مهربون پسر رو توی بغلش کشید تا دلداریش بده، با باز شدن در اتاق خواهرش، نگاه اش رو به خواهرش که گونه هاش از اشک خیس شده بود و روی ویلچر نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود داد
واقعا این همون خواهر پر انرژیشه که برای برادرش هرکاری میکرد؟! واقعا تبدیل شده بود به همچین آدمی که فقط نفس میکشه... حتی نمی تونه توی دنیای واقعی زندگی کنه و همه اینا، بخاطر اینکه خودش رو مقصر مرگ پدر و مادرش میدونست؟! با اینکه حتی ذره ای نقشی در اون نداشت
شدت گریه هاش بیشتر شد
مینهو:
چراغ قوه رو توی مردمک چشماش گرفتم
_(مینهو) هنوز زنده ای
با خودش زمزمه کرد. رو به جونگین برگشت که با چشمای نگرانش زل زده بود به دکتر مینهو، روانپزشک خواهرش
_نگران نباش، زنده است و حالشو خوبه، فقط بیهوش شده، اگه بری بیرون تا معاینه اش کنم خوب میشه
جونگین سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت
و حالا این مینهو بود که با یک دختر توی یک اتاق بدون هیچ دوربین و پنجره ای تنها بود، دختری که بیهوش بود و مینهو عاشق بازی کردن باهاش بود
دستش رو به سمت دکمه های لباس دختر برد که دختر ناگهان چشماش رو باز کرد، مینهو انگشتش اشاره اش رو به سمت بینی اش برد و هیسی گفت، دختر که از این دکتر میترسید با مردمکای لرزون و ترسیده اش به چشمای مشکی و تیله ایش خیره شده بود
_آفرین دختر خوب
زمزمه کرد و دستاش رو به سمت بدن دختر برد و تمام منحنی و برامدگی هارو لمس میکرد وووووو
...
جونگین بیرون از اتاق منتظر نتیجه معاینه خواهرش بود، با شنیدن صدای جیغ های بلند خواهرش از اتاق فکر میکرد بخاطر اینکه از معاینه شدن بدش میاد، غافل از اینکه خواهرش، زیر یک روانپزشک که روانی تر از بیماراش بود، از ترس و درد جون میداد
بعد از دقایقی دکتر مینهو از اتاق بیرون آمد و رو به پرستار کرد
_ببرش بیرون تا هوا بخوره، جونگینا
جونگین نگران قدم هاش رو به سمت دکتر برداشت
~حال خواهرم خوبه؟!
_متاسفم، واقعا خوب نیست، عزیزم من دیگه اُمیدی ندارم، میدونی که اسکیزوفرنی آدم رو روانی میکنه، و خواهرت دقیقا به نقطه جنون رسیده، و تَوَهُماتش به حدی رسیده که توی اونا زندگی میکنه
جونگین،با شنیدن این حرف اشک توی چشماش جمع شد
~قرار نیست خوب بشه؟!
_تو از اولشم میدونستی خوب نمیشه
پسر جوان به اَشک هاش اجازه ریختن داد، دکتر به ظاهر مهربون پسر رو توی بغلش کشید تا دلداریش بده، با باز شدن در اتاق خواهرش، نگاه اش رو به خواهرش که گونه هاش از اشک خیس شده بود و روی ویلچر نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود داد
واقعا این همون خواهر پر انرژیشه که برای برادرش هرکاری میکرد؟! واقعا تبدیل شده بود به همچین آدمی که فقط نفس میکشه... حتی نمی تونه توی دنیای واقعی زندگی کنه و همه اینا، بخاطر اینکه خودش رو مقصر مرگ پدر و مادرش میدونست؟! با اینکه حتی ذره ای نقشی در اون نداشت
شدت گریه هاش بیشتر شد
۱۱.۰k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.