ویریا اومد جلو و اروم شلوارشو گذاشت رو کش شلوارم تا بکشتش
ویریا اومد جلو و اروم شلوارشو گذاشت رو کش شلوارم تا بکشتش پایین.
_ویریا
+تو دامن داری...
اروم شلوارمو تا روی زانو برد و کنار نشست.
صدای جیغ و درد زیادم هوش تو سرم نذاشته بود . تنها چیزی که یادم میاد فقط زخمیه که داره با الکل تمیز میشه.
از خواب بیدار میشم*نور خورشید چشمامو قلقلک میده.
اقای ویریا صندلی جلو تختم گذاشته و همونطور روی صندلی خوابش برده.
روی تخت میشینم.
اقای ویریا چشمامو باز میکنه و با تعجب به من نگاه میکنه
_کوانتا..بهتری؟
نگاهی به زخمم میندازم*
+یکم میسوزه...
کلارا در میزنه و با یه سینی وارد اتاق میشه.
_اقای ویریا صبحانهی کوانتا حاضره.
_بیارش اینجا
حس عجیبی بود.میتونستم خودمو جای دختری بزارم که همسر اقای ویریاست!و این خیلی جالب بود.
سینی صبحانه را روی میز کنار تخت گذاشت و لقمهای در دستان خود گرفت.
از روی خجالت تعارف کردم*
_ممنون اقای ویریا
اقای ویریا قبل از اینکه این جمله زا به لب بیارم لقمه را در دهن خود گذاشت و ابروهای خود را بالا برد.*
_تو میخاستی...اگه میخای بیا
سینی و گذاشت روی تخت.دوست داشتم از خجالت اب شم برم زیر تخت...
هفته ها گذشت خانم پرانپریا و مادر خود رفتند و ران پای من هم کمی خوب شد...
به طور کامل که درمان پیدا کردم...
مانند سابق شروع کردم به کار کردن
یکی از روز ها مانند بقیه روزهای عادی که کار میکردم
حولهی اقای ویریا را به حمام بردم...
حمام پر بود از بخار و بوی رطوبت.
چند باری اقای ویریا را صدا زدم...
_بیارش اینجا
از بین بخار ها اقای ویریا را دیدم و به سمتش حرکت کردم.
_کوانتا لطفا خجالت نکش تو هفته ها زنم بودی
نمیدونم برای اینکه حرص بخورم گفت یا چیز دیگهای ولی خب...به هر حال بم برخورد.
اقای ویریا لبخندی ملیح میزند*
_به دل نگیر...
و از داخل اب به بیرون میاید.چیزی جز شلوارک به تن ندارد.اگر چهرهی فرشته مانند او مرا به خود جلب نمیکرد اندام او چرا
.....
_ویریا
+تو دامن داری...
اروم شلوارمو تا روی زانو برد و کنار نشست.
صدای جیغ و درد زیادم هوش تو سرم نذاشته بود . تنها چیزی که یادم میاد فقط زخمیه که داره با الکل تمیز میشه.
از خواب بیدار میشم*نور خورشید چشمامو قلقلک میده.
اقای ویریا صندلی جلو تختم گذاشته و همونطور روی صندلی خوابش برده.
روی تخت میشینم.
اقای ویریا چشمامو باز میکنه و با تعجب به من نگاه میکنه
_کوانتا..بهتری؟
نگاهی به زخمم میندازم*
+یکم میسوزه...
کلارا در میزنه و با یه سینی وارد اتاق میشه.
_اقای ویریا صبحانهی کوانتا حاضره.
_بیارش اینجا
حس عجیبی بود.میتونستم خودمو جای دختری بزارم که همسر اقای ویریاست!و این خیلی جالب بود.
سینی صبحانه را روی میز کنار تخت گذاشت و لقمهای در دستان خود گرفت.
از روی خجالت تعارف کردم*
_ممنون اقای ویریا
اقای ویریا قبل از اینکه این جمله زا به لب بیارم لقمه را در دهن خود گذاشت و ابروهای خود را بالا برد.*
_تو میخاستی...اگه میخای بیا
سینی و گذاشت روی تخت.دوست داشتم از خجالت اب شم برم زیر تخت...
هفته ها گذشت خانم پرانپریا و مادر خود رفتند و ران پای من هم کمی خوب شد...
به طور کامل که درمان پیدا کردم...
مانند سابق شروع کردم به کار کردن
یکی از روز ها مانند بقیه روزهای عادی که کار میکردم
حولهی اقای ویریا را به حمام بردم...
حمام پر بود از بخار و بوی رطوبت.
چند باری اقای ویریا را صدا زدم...
_بیارش اینجا
از بین بخار ها اقای ویریا را دیدم و به سمتش حرکت کردم.
_کوانتا لطفا خجالت نکش تو هفته ها زنم بودی
نمیدونم برای اینکه حرص بخورم گفت یا چیز دیگهای ولی خب...به هر حال بم برخورد.
اقای ویریا لبخندی ملیح میزند*
_به دل نگیر...
و از داخل اب به بیرون میاید.چیزی جز شلوارک به تن ندارد.اگر چهرهی فرشته مانند او مرا به خود جلب نمیکرد اندام او چرا
.....
۲.۴k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.