part1
فیک تهیونگ(تنفر تا عشق)پارت1
ا.ت:سلام من ا.تم و ۲۳ سالمه من مادپو در ۸ سالگی از دست دادم و با پدر زمدگی میکنم اما پدرم معتاد قماره و بیشتر اوقات خونه نیست برای همین من تنها زندگی می کنم.
تهیونگ:سلام من تهیونگم ۲۷ سالمه و رئیس بزرگترین بند مافیای کره ام من از زنها تنفر دارم چون پدرم هرشب بای زن به خونه میومد و من باید گریه مادرم رو تماشا می کردم.
(علامت ا.ت+علامت تهیونگ_)
+منم دوست دارم عشقم
*بیا تا ابد باهم باشیم
+اههه جیغ
چیییی مگه الان وقت بیدار شدن بود؟؟
مگه نمیبینی دارم با عشقم خوش میگذرونم!
با اصابه خورد به ساعت نگاه کردم"جیغغغغغغ"دانشگاهم دیر شد
تا میتونستم سریع از جام بلند شدمو اماده شدم
فقط متوجه شدم که تا دانشگاه کل راهو دویدم
وارد کلاس شدم خداروشکر هنوز استاد نیومده بود.
آنا دوست صمیم بود اومد سمتم و گفت:ای شیطون باز داشتی خوابه چیو میدیدی!
+خوابه هیچیو نمیدیدم فقط دیر کردم!
×باشه بابا من که تورو میشناسم.
(پرش زمانی به بعد دانشگاه)
داشتم میرفتم که صدای گوشیم در اومد،پدرم بود.
+هه یعنی دوباره چی میخواد
جوابش رو دادم
÷سلام دخترم
+سلام،بابا اگر کارم نداری قط می کنم
÷اگر کاریت نداشتم که زنگ نمیزدم
امروز میام خونه دلت برام تنگ نشده؟
+نه خیلی ولی اوکی
و تلفن رو قط کردم
حتی دلم نمیخواد قیافشم ببینم.
به هر جال رفتم خونه کارامو کردم
دوروبر ساعت ۳ بود که پدرم درو زد
درو باز کردم و با ی سلام خشک و خالی رفتم توی اتاقم.
(پرش زمانی به ساعت ۱۰)
روی کاناپه بودمو با گوشیم کار میکردم که صدای در اومد رفتم درو باز کنم چندتا مرد بودن و یکی توی ماشین بود که خیلی جذاب بود،اما خوب به من چه بیخیال.
+بفرمایید میتونم کمکتون کنم؟
'خونه اقای پارک اینجاست؟
+بله اشون امروز اومدن کاری باهاشون دارید؟
پایان
من تازه شروع کردم امیدوارم که خوب حمایت کنید🍷🥺
ا.ت:سلام من ا.تم و ۲۳ سالمه من مادپو در ۸ سالگی از دست دادم و با پدر زمدگی میکنم اما پدرم معتاد قماره و بیشتر اوقات خونه نیست برای همین من تنها زندگی می کنم.
تهیونگ:سلام من تهیونگم ۲۷ سالمه و رئیس بزرگترین بند مافیای کره ام من از زنها تنفر دارم چون پدرم هرشب بای زن به خونه میومد و من باید گریه مادرم رو تماشا می کردم.
(علامت ا.ت+علامت تهیونگ_)
+منم دوست دارم عشقم
*بیا تا ابد باهم باشیم
+اههه جیغ
چیییی مگه الان وقت بیدار شدن بود؟؟
مگه نمیبینی دارم با عشقم خوش میگذرونم!
با اصابه خورد به ساعت نگاه کردم"جیغغغغغغ"دانشگاهم دیر شد
تا میتونستم سریع از جام بلند شدمو اماده شدم
فقط متوجه شدم که تا دانشگاه کل راهو دویدم
وارد کلاس شدم خداروشکر هنوز استاد نیومده بود.
آنا دوست صمیم بود اومد سمتم و گفت:ای شیطون باز داشتی خوابه چیو میدیدی!
+خوابه هیچیو نمیدیدم فقط دیر کردم!
×باشه بابا من که تورو میشناسم.
(پرش زمانی به بعد دانشگاه)
داشتم میرفتم که صدای گوشیم در اومد،پدرم بود.
+هه یعنی دوباره چی میخواد
جوابش رو دادم
÷سلام دخترم
+سلام،بابا اگر کارم نداری قط می کنم
÷اگر کاریت نداشتم که زنگ نمیزدم
امروز میام خونه دلت برام تنگ نشده؟
+نه خیلی ولی اوکی
و تلفن رو قط کردم
حتی دلم نمیخواد قیافشم ببینم.
به هر جال رفتم خونه کارامو کردم
دوروبر ساعت ۳ بود که پدرم درو زد
درو باز کردم و با ی سلام خشک و خالی رفتم توی اتاقم.
(پرش زمانی به ساعت ۱۰)
روی کاناپه بودمو با گوشیم کار میکردم که صدای در اومد رفتم درو باز کنم چندتا مرد بودن و یکی توی ماشین بود که خیلی جذاب بود،اما خوب به من چه بیخیال.
+بفرمایید میتونم کمکتون کنم؟
'خونه اقای پارک اینجاست؟
+بله اشون امروز اومدن کاری باهاشون دارید؟
پایان
من تازه شروع کردم امیدوارم که خوب حمایت کنید🍷🥺
۱۵.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.