عشق مافیایی p:³
قبل از اینه دور بزنم و برگردم با برخورد چیزی توی سرم ..جیغ بلندی کشیدم و..ناخوداگاه چشمام سیاهی رفت....
با ضربه هایی ک به پام خورد اروم چشمام و از هم باز کردم ...گیج و منگ اطراف و نگاه میکردم ...چشمام رفت روی دستام و پاهام ک محکم با طناب به یه صندلی بسته شده بود و تقلا های ریز و درشت من هیچ تاثیری توی باز کردنش نداشت...رد نگام رفت روی پام ک بهش ضربه میخورد و در نهایت کتونی مشکی و دیدم ک میزد به پام و یه صدا های گنگ ...
:ا/ت...هی خانم لی
سر بلند کردم ک با دیدنش چشمام از حدقه زد بیرون ...اون...اون اینجا چیکار میکنه...نگاه دقیقی ک بهش کردم دیدم دستا و پاهای اون از منم محکم تر به صندلی بسته شده و با پاهاش سعی داشت من و بیدار کنی...
با گیجی و اخم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی ؟...کار توئه ن؟...زود باش دستام و باز کن..
یه نگاهی بهم کرد و اخماش تو هم رفت ..
تهیونگ:لازم یاد اوردی کنم دستای منم بستس؟!...چطور میتونه کار من باشع؟؟..
با تمام شدن حرفش دهنم بسته شد ...خوب بنده خدا راست میگفت چرا پاچه اون و گرفتم؟؟...لعنتی به این به حواسی خودم گفتم ک دوباره صدای اهستش بلند شد...
با همون اخم گفت:میشه بپرسم اینجا چیکار میکنی؟
از این همه راحتیش و مخاطب دوم قرار دادن خودم حرصم گرفت و بدون در نظر گرفتن اینکه اول من شروع کردم گفتم:خودتون اینجا چیکار میکنید؟؟..
با حرص به در ورودی نگاه کرد و انگار ک دلش بخواد کسی رو خفه کنه گفت:ضیافتیه ک رفیق فابم به هم زده!
با تعجب گفتم:چی... نمیفهمم...
برگشت سمت و با همون سگرمه های تو هم گفت:هیچی...شما چرا اینجایید...دلیل خاصی داشته... توقع نداشتم اینجا ببینمتون!..
با تمام حرصم از اون نقشه دوروغ گفتم:من و تهدید کردن به جون یکی از موکل هام ...ک اگه نیای میکشیمش.. دیر وقت بود اما ...نمی تونستم بی توجه باشم...
گره ابروهاش باز شده و با نیش خنده گفت:کسی از شما توقع حس انسان دوستی یا عذاب وجدان نداشت!...بالاخره شما وکیل ها مدلتون اینجوریه...شکاک...چرا شک نکردین تله باشه!؟...یا این موکلتون خیلی خاص بوده!
با حرص نگاش میکردم ک با پرویی لب و دهنشو برای گفت این چرت و پرت باز میکرد ...با حفظ خونسردی رو بهش گفتم: بلعکس....من مثل شما نیستم اقای به ظاهر محترم عواطف انسانی دارم ک بهم اجازه نمیده نسبت به این موضوع و جون یک انسان بی توجه باشم!
به وضوح حرص خوردنش و میدیم و این برام بهترین شیرینی دنیا بود ...و بدون توجه و به حضورش لبخند کش داری زدم...زیر لب زمزمه کردم:اب بریز اونجا کی میسوزه!
با حرص گفت:چیزی گفتن..
«خیر »خشکی نثارش کردم ک دیگ حرفی نزد...نیم ساعتی بود ک دوتامون ساکت بودیم و من فکر میکردم ک این کار کدوم یکی از ادمای دورم بود ....به همه شک داشتم و همه توی مظنون ردیف اول بودن..اما اینطور به نتیجه نمیرسیدم باید از این لجباز یه دنده هم حرف بکشم...با یه سرفه مصلحتی برگشتم سمتش ک نگاهش افتاد بهم و سرد گفت:چیه؟...
بدون مقدمه چینی گفتم:تو میدونی کسی ک ما رو گرفته کیه؟...
با اخم ک روی پیشونیش بود بی تفاوت گفت:گیریم بدونم!
خیلی پروه دلم میخواد فکشو بیدارم پایین حیف دستام بستس....و حیف... صد حیف ک به کمکش احتیاج دارم ...با ملایمتی ک ازم بعید بود گفتم:چه حیف!...
با اخم مبهم گفت:چی چه حیف؟..
رک گفتم:نمیدونستم انقد دوسش دارید ک گفتن اسمش به منم براتون غیرت به خرج بده!...
با اخم گفت:چه میگی تو...
سرم و به چپ و راست تکون دادم:هیچی...
بعد با جدیت گفتم:ولی بهتر بود با هم همکاری کنیم!...
روم کردم اونور تا مثلا به روم نیارم چقد این مسئله مهمه ولی با صداش مجبوری برگشتم سمتش...
تهیونگ:دوستمه....یعنی بود...
با کنجکاوی ک بفهمم کی پشت این قضیه هست گفتم: اسمش...اسمش چیه؟
تهیونگ:جونگ سوک....
با اسمی ک گفت برق از سرم پرید مطمئن بودم حالم گویای همه چیزه ...چطور ممکنه ..اون ک...اون..ک انگار هه چی برام روشن شده بود...تمام خشم و عصبانیت یه جام بهم حجوم اورد ولی با سوال تهیونگ مجبوری جوابشو با ملایمت دادم..
تهیونگ:چی شد...اشنائه برات؟...
به حرف اومدم:موکلمه ...پروندش زیر دستم ...رابطه ما فقط کاری بود و همه چیز طبق خواسته اش بود پس چرا....چرا من !
تهیونگ:اخیرا درخواست نا به جایی نداشته؟...
سرم و اوردم بالا و بهش خیره شدم ...لب زدم:چرا....اخرین روز...
تهیونگ: و شمام به بدترین حالت ممکن ردش کردن؟!
...وقتی چیزی نگفتم از جوابم مطمئن شد...
با بهت بهش خیره شدم ک رو بهم گفت : زنده از اینجا بیرون نمیری...اون اینجور دخترا رو....
با ضربه هایی ک به پام خورد اروم چشمام و از هم باز کردم ...گیج و منگ اطراف و نگاه میکردم ...چشمام رفت روی دستام و پاهام ک محکم با طناب به یه صندلی بسته شده بود و تقلا های ریز و درشت من هیچ تاثیری توی باز کردنش نداشت...رد نگام رفت روی پام ک بهش ضربه میخورد و در نهایت کتونی مشکی و دیدم ک میزد به پام و یه صدا های گنگ ...
:ا/ت...هی خانم لی
سر بلند کردم ک با دیدنش چشمام از حدقه زد بیرون ...اون...اون اینجا چیکار میکنه...نگاه دقیقی ک بهش کردم دیدم دستا و پاهای اون از منم محکم تر به صندلی بسته شده و با پاهاش سعی داشت من و بیدار کنی...
با گیجی و اخم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی ؟...کار توئه ن؟...زود باش دستام و باز کن..
یه نگاهی بهم کرد و اخماش تو هم رفت ..
تهیونگ:لازم یاد اوردی کنم دستای منم بستس؟!...چطور میتونه کار من باشع؟؟..
با تمام شدن حرفش دهنم بسته شد ...خوب بنده خدا راست میگفت چرا پاچه اون و گرفتم؟؟...لعنتی به این به حواسی خودم گفتم ک دوباره صدای اهستش بلند شد...
با همون اخم گفت:میشه بپرسم اینجا چیکار میکنی؟
از این همه راحتیش و مخاطب دوم قرار دادن خودم حرصم گرفت و بدون در نظر گرفتن اینکه اول من شروع کردم گفتم:خودتون اینجا چیکار میکنید؟؟..
با حرص به در ورودی نگاه کرد و انگار ک دلش بخواد کسی رو خفه کنه گفت:ضیافتیه ک رفیق فابم به هم زده!
با تعجب گفتم:چی... نمیفهمم...
برگشت سمت و با همون سگرمه های تو هم گفت:هیچی...شما چرا اینجایید...دلیل خاصی داشته... توقع نداشتم اینجا ببینمتون!..
با تمام حرصم از اون نقشه دوروغ گفتم:من و تهدید کردن به جون یکی از موکل هام ...ک اگه نیای میکشیمش.. دیر وقت بود اما ...نمی تونستم بی توجه باشم...
گره ابروهاش باز شده و با نیش خنده گفت:کسی از شما توقع حس انسان دوستی یا عذاب وجدان نداشت!...بالاخره شما وکیل ها مدلتون اینجوریه...شکاک...چرا شک نکردین تله باشه!؟...یا این موکلتون خیلی خاص بوده!
با حرص نگاش میکردم ک با پرویی لب و دهنشو برای گفت این چرت و پرت باز میکرد ...با حفظ خونسردی رو بهش گفتم: بلعکس....من مثل شما نیستم اقای به ظاهر محترم عواطف انسانی دارم ک بهم اجازه نمیده نسبت به این موضوع و جون یک انسان بی توجه باشم!
به وضوح حرص خوردنش و میدیم و این برام بهترین شیرینی دنیا بود ...و بدون توجه و به حضورش لبخند کش داری زدم...زیر لب زمزمه کردم:اب بریز اونجا کی میسوزه!
با حرص گفت:چیزی گفتن..
«خیر »خشکی نثارش کردم ک دیگ حرفی نزد...نیم ساعتی بود ک دوتامون ساکت بودیم و من فکر میکردم ک این کار کدوم یکی از ادمای دورم بود ....به همه شک داشتم و همه توی مظنون ردیف اول بودن..اما اینطور به نتیجه نمیرسیدم باید از این لجباز یه دنده هم حرف بکشم...با یه سرفه مصلحتی برگشتم سمتش ک نگاهش افتاد بهم و سرد گفت:چیه؟...
بدون مقدمه چینی گفتم:تو میدونی کسی ک ما رو گرفته کیه؟...
با اخم ک روی پیشونیش بود بی تفاوت گفت:گیریم بدونم!
خیلی پروه دلم میخواد فکشو بیدارم پایین حیف دستام بستس....و حیف... صد حیف ک به کمکش احتیاج دارم ...با ملایمتی ک ازم بعید بود گفتم:چه حیف!...
با اخم مبهم گفت:چی چه حیف؟..
رک گفتم:نمیدونستم انقد دوسش دارید ک گفتن اسمش به منم براتون غیرت به خرج بده!...
با اخم گفت:چه میگی تو...
سرم و به چپ و راست تکون دادم:هیچی...
بعد با جدیت گفتم:ولی بهتر بود با هم همکاری کنیم!...
روم کردم اونور تا مثلا به روم نیارم چقد این مسئله مهمه ولی با صداش مجبوری برگشتم سمتش...
تهیونگ:دوستمه....یعنی بود...
با کنجکاوی ک بفهمم کی پشت این قضیه هست گفتم: اسمش...اسمش چیه؟
تهیونگ:جونگ سوک....
با اسمی ک گفت برق از سرم پرید مطمئن بودم حالم گویای همه چیزه ...چطور ممکنه ..اون ک...اون..ک انگار هه چی برام روشن شده بود...تمام خشم و عصبانیت یه جام بهم حجوم اورد ولی با سوال تهیونگ مجبوری جوابشو با ملایمت دادم..
تهیونگ:چی شد...اشنائه برات؟...
به حرف اومدم:موکلمه ...پروندش زیر دستم ...رابطه ما فقط کاری بود و همه چیز طبق خواسته اش بود پس چرا....چرا من !
تهیونگ:اخیرا درخواست نا به جایی نداشته؟...
سرم و اوردم بالا و بهش خیره شدم ...لب زدم:چرا....اخرین روز...
تهیونگ: و شمام به بدترین حالت ممکن ردش کردن؟!
...وقتی چیزی نگفتم از جوابم مطمئن شد...
با بهت بهش خیره شدم ک رو بهم گفت : زنده از اینجا بیرون نمیری...اون اینجور دخترا رو....
۱۶۰.۳k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.