کسی که خانوادم شد p 50
( کوک ویو )
$ بهتره قبل از اینکه با رفتنت جون اون دختر رو به خطر بندازی بشینی....
خشک شدم.....بازم.....خشک شدم....به معنی واقعی کلمه خشک شدم.....جنون داشت بهم قلبه می کرد......بعد این حرفش.....دیگه نفهمیدم چیکار کردم.....با سرعت باور نکردنی ای کنارش ایستادم و یقشو گرفتم تو مشتم.....فقط کم مونده بود از گوشام دود بیاد بیرون.....
_ الان چی گفتی؟
با خونسردی تمام بهم نگاه کرد....
$ بهتره بشینی تا حرف بزنیم....
_ گفتم چه غلطی کردی ( داد)
بعد از دادم صدای باز شدن در رو شنیدم اما برنگشتم.....اون مرد عوضی دستشو بالا اورد به نشونه ی ایست....پس نگهبان ها بودن....
$ چیزی نیست....برین بیرون....
صدای در دوباره بلند شد و سکوت......سکوت....
$ کار خاصی نکردم.....البته اگه دزدیدنش از مدرسه رو کار خاصی ندونی......
دستام رو یقش خشک شد.....چیکار کرده؟.....اون عوضی.......خون جلوی چشمام و گرفت و ناخنام اومدن بیرون......می خواستم با همون ناخونا گردنش رو ببرم....
$ بهتره بشینی چون هر کاری که بکنی اسیبشو دختر کوچولوت میبینه....
دستم بین راه خشک شد......چشمامم....چشمامم خشک پوزخندش شد.....دست خشک شدم و از یقش جدا کرد و اشاره کرد به مبل.....دستامو مشت کردم....چشمامو بستم و نفس های عمیق میکشیدم تا کار احمقانه ای نکنم......رفتم نشستم روی مبل....به خون داخل جام اشاره کرد.....برش داشتم و ی نفس بالا رفتمش.....
_ حالا بگو....بگو چی می خوای؟
نیشخند کثیفش حالمو بهم میزد.....
$ من چیزی نمی خوام.....البته فعلا.....فقط می خوام با هم پدر پسری هم بزنیم و چیزایی رو برات روشن کنم.....
_ چیرو؟
$حقایق اون دخترو
_ می خوای چی بگی؟ واضح حرف بزن
$ اون دختر.....تو نباید با اون باشی.....
_ اینو تو تعیین میکنی؟ ( پوزخند)
$ احمق....اون دختر اونی که تو فکر میکنی نیست.....اون دختر.....دختر مین سوکه....و مادرش.....سه اینه....
فقط نگاه می کردم.....نگاه میکردم و.....نگاه می کردم.....امکان داره؟.....اون....نه....نه
$ میدونم داری به چی فکر میکنی اما خودتم میدونی که سه این انسان بود و اون دختر ی نیمه انسانه و برای همینم خونش خاصه.....
_ اما اون چرا....
$ چرا ی انسان کامله؟ به احتمال زیاد مین سوک قبل اینکه اون اتفاق میفته از قدرتش استفاده کرده و نیمه ی خون آشامی شو پنهون کرده....
_ پس یعنی.....
$ اون دختر عموته.....
دیگه هیچی نفهمیدم......نفهمیدم کی بلند شدم......کی رفتم بیرون.....کی از اون کاخ دور شدم.....اون همون دختر عموی کوچولوم بود که میگفتن توی اون حادثه مرده.....همون که مثل خواهر کوچولوم بود.....همون که باید ازش مواظبت میکردم......اما نتونستم.....تموم این سال ها عذاب وجدان داشتم.....من نتونسته بودم ازش مراقبت کنم اما الان.....چطور کنارم بود و نفهمیدم.....( تو نمیتونی با اون باشی )..... این حرف مثل پتک تو سرم صدا میداد.....من به عمو قول داده بودم....
$ بهتره قبل از اینکه با رفتنت جون اون دختر رو به خطر بندازی بشینی....
خشک شدم.....بازم.....خشک شدم....به معنی واقعی کلمه خشک شدم.....جنون داشت بهم قلبه می کرد......بعد این حرفش.....دیگه نفهمیدم چیکار کردم.....با سرعت باور نکردنی ای کنارش ایستادم و یقشو گرفتم تو مشتم.....فقط کم مونده بود از گوشام دود بیاد بیرون.....
_ الان چی گفتی؟
با خونسردی تمام بهم نگاه کرد....
$ بهتره بشینی تا حرف بزنیم....
_ گفتم چه غلطی کردی ( داد)
بعد از دادم صدای باز شدن در رو شنیدم اما برنگشتم.....اون مرد عوضی دستشو بالا اورد به نشونه ی ایست....پس نگهبان ها بودن....
$ چیزی نیست....برین بیرون....
صدای در دوباره بلند شد و سکوت......سکوت....
$ کار خاصی نکردم.....البته اگه دزدیدنش از مدرسه رو کار خاصی ندونی......
دستام رو یقش خشک شد.....چیکار کرده؟.....اون عوضی.......خون جلوی چشمام و گرفت و ناخنام اومدن بیرون......می خواستم با همون ناخونا گردنش رو ببرم....
$ بهتره بشینی چون هر کاری که بکنی اسیبشو دختر کوچولوت میبینه....
دستم بین راه خشک شد......چشمامم....چشمامم خشک پوزخندش شد.....دست خشک شدم و از یقش جدا کرد و اشاره کرد به مبل.....دستامو مشت کردم....چشمامو بستم و نفس های عمیق میکشیدم تا کار احمقانه ای نکنم......رفتم نشستم روی مبل....به خون داخل جام اشاره کرد.....برش داشتم و ی نفس بالا رفتمش.....
_ حالا بگو....بگو چی می خوای؟
نیشخند کثیفش حالمو بهم میزد.....
$ من چیزی نمی خوام.....البته فعلا.....فقط می خوام با هم پدر پسری هم بزنیم و چیزایی رو برات روشن کنم.....
_ چیرو؟
$حقایق اون دخترو
_ می خوای چی بگی؟ واضح حرف بزن
$ اون دختر.....تو نباید با اون باشی.....
_ اینو تو تعیین میکنی؟ ( پوزخند)
$ احمق....اون دختر اونی که تو فکر میکنی نیست.....اون دختر.....دختر مین سوکه....و مادرش.....سه اینه....
فقط نگاه می کردم.....نگاه میکردم و.....نگاه می کردم.....امکان داره؟.....اون....نه....نه
$ میدونم داری به چی فکر میکنی اما خودتم میدونی که سه این انسان بود و اون دختر ی نیمه انسانه و برای همینم خونش خاصه.....
_ اما اون چرا....
$ چرا ی انسان کامله؟ به احتمال زیاد مین سوک قبل اینکه اون اتفاق میفته از قدرتش استفاده کرده و نیمه ی خون آشامی شو پنهون کرده....
_ پس یعنی.....
$ اون دختر عموته.....
دیگه هیچی نفهمیدم......نفهمیدم کی بلند شدم......کی رفتم بیرون.....کی از اون کاخ دور شدم.....اون همون دختر عموی کوچولوم بود که میگفتن توی اون حادثه مرده.....همون که مثل خواهر کوچولوم بود.....همون که باید ازش مواظبت میکردم......اما نتونستم.....تموم این سال ها عذاب وجدان داشتم.....من نتونسته بودم ازش مراقبت کنم اما الان.....چطور کنارم بود و نفهمیدم.....( تو نمیتونی با اون باشی )..... این حرف مثل پتک تو سرم صدا میداد.....من به عمو قول داده بودم....
۳۷.۷k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.