فیک جیمین (جنایی عاشقانه) pt2
نگاه دختره افتاد رو نگام فک کنم ی 3 دقیقه ای بهم زل زده بودیم نمیدونم ولی ی حس عجیبی بود تا حالا احساسش نکرده بودم
ا/ت ویو
رفته بودم خرید وقتی برگشتم بابام رو مرده روی زمین دیدم واقعا شکه شدم خریدام از دستم افتاد و دوییدم سمت بابام فقط داد میزدم و گریه میکردم بابامو گرفتم تو بغلم لباسام خونی شده بود ک یهو چشم افتاد به چشم ی پسری که پشت پنجره داشت نگاهم میکرد د نقاب پارچه ای داشت فقط به ذهنم رسید که شاید اون کشته باشدش بلند شدم از جام و رفتم جلوی پنجری یقشو گرفتم و بهش گفتم
ا/ت : چطور جرعت کردییییی باباموم بکشی هاااا بگوو زود باااااش چطور جرعت کردی
دیدم حرف نمیزنه پس رفتم سراغ گوشیم
جیمین ویو
اود جلوی پجره و یقمو گرفت و همش ازم یپرسید چرا باباشو کشتم صورتش پر اشک شده بود ولی من اصلا حرف نمیزدم
یهو رفت سمت گوشیش و گوشیشو برداشت فهمیدم میخواد زنگ بزه به پلیس
داد زدم و گفتم نههههههههههههههههههههه زنگ نزننننننننن همه چیز رو برات توضیح میدم
اینو ک گفتم گوشیشو گزاشت زمین فکر نمیکردم همچین دختری باشه
بهم گفت بیا داخل
منم همه چیز رو به شوگا گفتم اولش خیلی مخالفت کرد ولی وقتی ناراحتیه دختره رو دید قبول کرد
رفتم داخل و همه چیز رو براش تعریف کردم وقت ی تموم شد یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه و گفت
ا/ت : (با گریه) نمیدونستم بابام آدم کشته و این همه سال هیچییییی بهم نگفته بود....
گریش نزاشت بقیشو بگه منم تنها چیزی ک به سرم زد که شااااااید آرومش میرد این بود ک بغلش کنم بغلش ک کردم شروع کرد و بیشتر گریه کرد دلم براش میسوخت ولی منم این حسو تجربه کرده بودم
ا/ت ویو
همینطوری ک داشتم تو بغلش گره میکردم یهم ی فکری به سرم زد.....
ا/ت ویو
رفته بودم خرید وقتی برگشتم بابام رو مرده روی زمین دیدم واقعا شکه شدم خریدام از دستم افتاد و دوییدم سمت بابام فقط داد میزدم و گریه میکردم بابامو گرفتم تو بغلم لباسام خونی شده بود ک یهو چشم افتاد به چشم ی پسری که پشت پنجره داشت نگاهم میکرد د نقاب پارچه ای داشت فقط به ذهنم رسید که شاید اون کشته باشدش بلند شدم از جام و رفتم جلوی پنجری یقشو گرفتم و بهش گفتم
ا/ت : چطور جرعت کردییییی باباموم بکشی هاااا بگوو زود باااااش چطور جرعت کردی
دیدم حرف نمیزنه پس رفتم سراغ گوشیم
جیمین ویو
اود جلوی پجره و یقمو گرفت و همش ازم یپرسید چرا باباشو کشتم صورتش پر اشک شده بود ولی من اصلا حرف نمیزدم
یهو رفت سمت گوشیش و گوشیشو برداشت فهمیدم میخواد زنگ بزه به پلیس
داد زدم و گفتم نههههههههههههههههههههه زنگ نزننننننننن همه چیز رو برات توضیح میدم
اینو ک گفتم گوشیشو گزاشت زمین فکر نمیکردم همچین دختری باشه
بهم گفت بیا داخل
منم همه چیز رو به شوگا گفتم اولش خیلی مخالفت کرد ولی وقتی ناراحتیه دختره رو دید قبول کرد
رفتم داخل و همه چیز رو براش تعریف کردم وقت ی تموم شد یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه و گفت
ا/ت : (با گریه) نمیدونستم بابام آدم کشته و این همه سال هیچییییی بهم نگفته بود....
گریش نزاشت بقیشو بگه منم تنها چیزی ک به سرم زد که شااااااید آرومش میرد این بود ک بغلش کنم بغلش ک کردم شروع کرد و بیشتر گریه کرد دلم براش میسوخت ولی منم این حسو تجربه کرده بودم
ا/ت ویو
همینطوری ک داشتم تو بغلش گره میکردم یهم ی فکری به سرم زد.....
۴۵.۴k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.