*اسلاید دوم برای تصور بهترتون *
*اسلاید دوم برای تصور بهترتون *
پارت 2
فیک : #شیطانی_در_ظاهر_فرشته
شیسویی در حالی که نفس نفس میزد و سعی میکرد دود رو از خونه خارج کن گفت « گومن داشتم به مأموریتی که قرار برم فکر میکردم»
« مگه مأموریتی که میخوای بری چی؟»
« راستش خوب یه سه روز طول میکشه و خوب...»
هیتومی حرفش رو قطع کرد.
« نمیخواد نگران من باشی من مراقب خودم هستم»
شیسویی به شوخی گفت « میدونم حداقل مثل من غذا رو نمیسوزونی.»
هیتومی تک خنده ای کرد و گفت
« آره، پس نظرت چی شام امشب رو بریم دانگو بخریم بخوریم»
« ایده ی بدی نیست پس بزن بریم»
بعد از خوردن دانگو و برگشتن به خونه با آرامش خوابیدن.
....
چرا من؟ چرا من؟ چرا من؟
سوال هایی بود که در ذهن آن دختر کوچک هی تکرار میشد. دیگر خسته شده بود از این وضعیت که همیشه مسخره بشه اونم با حرف هایی مثل:
چشماش رو نگاه هر کدوم یه رنگ چه زشت یا مطمئنی تو یه اوچیهایی با اون چشم ها
الان هم مثل یه کار روزانه دیگر عادت کرده بود به اینکه طرفش سنگ پرت میکنن یا دخترا هم سنش اذیتش میکنن پس فقط رو زمین نشست بود و به این فکر میکرد که چرا اون؟
«هی ازش دور بشین مگه نگفتم سمتش نرین»
هیتومی با قیافه ی متعجب به ناجی همیشگیش نگاه میکرد و شوق امید رو میشود تو چشماش دید.
«ساسکه سان ما باین دختری زشت کاری نمیکردیم مگه نه بچه ها»
ساسکه که میدونست این دخترا چون اون با هیتومی دوست اذیتش میکنن گفت: «فقط از اینجا برین همین الان!»
آن چهار دختر سریع رفتن.
هیتومی تمام مدت فقط با ناباوری به ساسکه نگاه میکرد که داره از کیفش چسب زخم در میاره. «هیتومی چان خوبی؟ از دست تو من دیگه همیشه تو کیفم چسب زخم دارم آخه چرا فقط نگاهشون میکنی؟ بیخیال بیا فعلا بریم آکادمی دیر مون شد» در تمام این مدت که ساسکه حرف میزد و چسب زخم به زخمای هیتومی میزد هیتومی فقط نگاه میکرد و نمیدونست به ناجی همیشش چی بگه پس خیلی یواش حرف همیشش رو زد «ساسکه!»
پارت 2
فیک : #شیطانی_در_ظاهر_فرشته
شیسویی در حالی که نفس نفس میزد و سعی میکرد دود رو از خونه خارج کن گفت « گومن داشتم به مأموریتی که قرار برم فکر میکردم»
« مگه مأموریتی که میخوای بری چی؟»
« راستش خوب یه سه روز طول میکشه و خوب...»
هیتومی حرفش رو قطع کرد.
« نمیخواد نگران من باشی من مراقب خودم هستم»
شیسویی به شوخی گفت « میدونم حداقل مثل من غذا رو نمیسوزونی.»
هیتومی تک خنده ای کرد و گفت
« آره، پس نظرت چی شام امشب رو بریم دانگو بخریم بخوریم»
« ایده ی بدی نیست پس بزن بریم»
بعد از خوردن دانگو و برگشتن به خونه با آرامش خوابیدن.
....
چرا من؟ چرا من؟ چرا من؟
سوال هایی بود که در ذهن آن دختر کوچک هی تکرار میشد. دیگر خسته شده بود از این وضعیت که همیشه مسخره بشه اونم با حرف هایی مثل:
چشماش رو نگاه هر کدوم یه رنگ چه زشت یا مطمئنی تو یه اوچیهایی با اون چشم ها
الان هم مثل یه کار روزانه دیگر عادت کرده بود به اینکه طرفش سنگ پرت میکنن یا دخترا هم سنش اذیتش میکنن پس فقط رو زمین نشست بود و به این فکر میکرد که چرا اون؟
«هی ازش دور بشین مگه نگفتم سمتش نرین»
هیتومی با قیافه ی متعجب به ناجی همیشگیش نگاه میکرد و شوق امید رو میشود تو چشماش دید.
«ساسکه سان ما باین دختری زشت کاری نمیکردیم مگه نه بچه ها»
ساسکه که میدونست این دخترا چون اون با هیتومی دوست اذیتش میکنن گفت: «فقط از اینجا برین همین الان!»
آن چهار دختر سریع رفتن.
هیتومی تمام مدت فقط با ناباوری به ساسکه نگاه میکرد که داره از کیفش چسب زخم در میاره. «هیتومی چان خوبی؟ از دست تو من دیگه همیشه تو کیفم چسب زخم دارم آخه چرا فقط نگاهشون میکنی؟ بیخیال بیا فعلا بریم آکادمی دیر مون شد» در تمام این مدت که ساسکه حرف میزد و چسب زخم به زخمای هیتومی میزد هیتومی فقط نگاه میکرد و نمیدونست به ناجی همیشش چی بگه پس خیلی یواش حرف همیشش رو زد «ساسکه!»
۱.۳k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.