pawn/پارت ۱۴۰
تهیونگ قصد داشت به همون خونه برگرده...
همون خونه ای که سالها خالی مونده بود...
با مدیر برنامش تماس گرفت...
ازش خواست که یسری وسیله برای خونش تهیه کنه... چون خونه تقریبا خالی بود...
و خواست که همه چیز تا فردا براش مهیا بشه....
***************************
تهیونگ توی خیابون در حال رانندگی بود...
جیسو باهاش تماس گرفت...
گوشیشو جواب داد...
تهیونگ: سلام جیسو
جیسو: سلام... تهیونگا... چطوری؟
تهیونگ: راستش... خوب نیستم
جیسو: چرا؟ چی شده؟
تهیونگ: گفتنش... ساده نیست... نپرسی بهتره
جیسو: تهیونگ
تهیونگ: بله؟
جیسو: میخوای همو ببینیم یکم حرف بزنیم؟
تهیونگ: من توی خیابونم
جیسو: بیا خونه ی ما
تهیونگ: نه... خونتون نه
جیسو: باشه... راس میگی... حتما اینجا راحت نیستی
تهیونگ: میام دنبالت بریم بیرون
جیسو: باشه...
***************************
نیم ساعت بعد...
تهیونگ دنبال جیسو رفت....
با خودش بیرون بردش...
توی راه جیسو با دیدن سکوت غمناک تهیونگ ازش پرسید: کجا میری پسر؟
تهیونگ: برات فرقی داره؟
جیسو: نه...
چرا انقد غمگین بنظر میای؟
تهیونگ: چون هستم
جیسو: من... یه پیشنهاد دارم
تهیونگ: چی؟
جیسو: بیا امشبو نوشیدنی بخوریم و بریم دوتایی حرف بزنیم
تهیونگ:باشه
جیسو: عالیه... من همراه خودم یه بطری نوشیدنی عالی آوردم...
*****************************
جیسو و تهیونگ باهم به یه پارک رفتن... یه پارک پر از درخت...
این پارک فقط برای قدم زدن بود... وسط پارک هم یه دریاچه ی مصنوعی بود...
یه درخت کنار دریاچه بود... تهیونگ کنار اون درخت و روبروی دریاچه توقف کرد... هوا سرد بود... نمیشد پیاده بشن... همونجا توی ماشین نشستن... و به دریاچه خیره شدن...
جیسو برای تهیونگ نوشیدنی میریخت... توی ماشین فقط یه ماگ که برای تهیونگ بود دم دست بود...
تهیونگ برگشت و به دست جیسو نگاه میکرد که ماگ رو به سمتش گرفته بود...
چن ثانیه به جیسو خیره شد...
جیسو: بگیرش دیگه!....
تهیونگ به جای ماگ دستشو برد و بطری رو از جیسو گرفت... جیسو با تعجب فقط به تهیونگ نگاه میکرد...
بعدش که دید تهیونگ از بطری شروع به نوشیدن کرد فهمید که خودش باید از نوشیدنی ماگ بخوره...
از رفتار تهیونگ شوک بود...
یه قُلپ از نوشیدنیش رو چشید... که تهیونگ به آرومی گفت: خیلی بیچاره بنظر میام...نه؟
جیسو: چرا همچین حرفی میزنی!!
تهیونگ: چون من حتی یه رفیق، دوست، یه کسی که باهاش راحت باشم نداشتم....توی این سالهایی که گذشت... سرمو توی لاک تنهایی خودم برده بودم... هیچکسو نزدیک خودم راه ندادم
جیسو: برای چی انقد ناراحتی... من هرچی بخوای بگی رو گوش میکنم... هر کاریم ازم بربیاد برات انجام میدم
تهیونگ: اما من که هیچوقت کاری برات نکردم... برای چی میخوای غم منو گوش کنی؟
جیسو: من برعکس تو آدمی ام که زود دوست میشم... سریع با دیگران ارتباط برقرار میکنم... بنظرم دوستی یعنی اینکه به درد هم گوش کنیم.... همو قضاوت نکنیم... سرزنش نکنیم... نیازی نیست که حتما کار خاصی برای همدیگه انجام بدیم...
ولی من... شک ندارم تو الان بخاطر ا/ت و دخترت انقد ناراحتی....
تهیونگ با شنیدن اسم ا/ت، مثل کسیکه روی نقطه ضعفش دست گذاشته باشن حالتش عوض شد... دوباره بطری نوشیدنیشو جلوی دهنش گرفت و نوشید...
جیسو دوباره گفت: تهیونگ... واضحه که یه چیزی اذیتت میکنه... لازم نیست انقد پراکنده صحبت کنی و طفره بری... حرف دلتو بزن...
تهیونگ دستی به گردنش کشید و سرشو به صندلی تکیه داد... به دریاچه خیره شد و گفت: ات!... نمیتونم برش گردونم!
جیسو: چی شده که خشمت نسبت به ات از بین رفته؟.... تا چن روز پیش میخواستی آزارش بدی!
تهیونگ: تمام این پنج سالو اشتباه میکردم
جیسو: اینکه این همه مدت اشتباه میکردی حتما حس دردناکی داره
تهیونگ: خیلی!!!... دل ا/ت رو دوباره شکوندم... حتی تظاهر کردم با تو رابطه دارم! نمیدونم چجوری اونو از ذهنش پاک کنم!
جیسو: راستش... من باید یه چیزیو اعتراف کنم
تهیونگ: چی؟
جیسو: من... رفتم پیش ا/ت... بهش گفتم که چیزی بین ما نیس!...
همون خونه ای که سالها خالی مونده بود...
با مدیر برنامش تماس گرفت...
ازش خواست که یسری وسیله برای خونش تهیه کنه... چون خونه تقریبا خالی بود...
و خواست که همه چیز تا فردا براش مهیا بشه....
***************************
تهیونگ توی خیابون در حال رانندگی بود...
جیسو باهاش تماس گرفت...
گوشیشو جواب داد...
تهیونگ: سلام جیسو
جیسو: سلام... تهیونگا... چطوری؟
تهیونگ: راستش... خوب نیستم
جیسو: چرا؟ چی شده؟
تهیونگ: گفتنش... ساده نیست... نپرسی بهتره
جیسو: تهیونگ
تهیونگ: بله؟
جیسو: میخوای همو ببینیم یکم حرف بزنیم؟
تهیونگ: من توی خیابونم
جیسو: بیا خونه ی ما
تهیونگ: نه... خونتون نه
جیسو: باشه... راس میگی... حتما اینجا راحت نیستی
تهیونگ: میام دنبالت بریم بیرون
جیسو: باشه...
***************************
نیم ساعت بعد...
تهیونگ دنبال جیسو رفت....
با خودش بیرون بردش...
توی راه جیسو با دیدن سکوت غمناک تهیونگ ازش پرسید: کجا میری پسر؟
تهیونگ: برات فرقی داره؟
جیسو: نه...
چرا انقد غمگین بنظر میای؟
تهیونگ: چون هستم
جیسو: من... یه پیشنهاد دارم
تهیونگ: چی؟
جیسو: بیا امشبو نوشیدنی بخوریم و بریم دوتایی حرف بزنیم
تهیونگ:باشه
جیسو: عالیه... من همراه خودم یه بطری نوشیدنی عالی آوردم...
*****************************
جیسو و تهیونگ باهم به یه پارک رفتن... یه پارک پر از درخت...
این پارک فقط برای قدم زدن بود... وسط پارک هم یه دریاچه ی مصنوعی بود...
یه درخت کنار دریاچه بود... تهیونگ کنار اون درخت و روبروی دریاچه توقف کرد... هوا سرد بود... نمیشد پیاده بشن... همونجا توی ماشین نشستن... و به دریاچه خیره شدن...
جیسو برای تهیونگ نوشیدنی میریخت... توی ماشین فقط یه ماگ که برای تهیونگ بود دم دست بود...
تهیونگ برگشت و به دست جیسو نگاه میکرد که ماگ رو به سمتش گرفته بود...
چن ثانیه به جیسو خیره شد...
جیسو: بگیرش دیگه!....
تهیونگ به جای ماگ دستشو برد و بطری رو از جیسو گرفت... جیسو با تعجب فقط به تهیونگ نگاه میکرد...
بعدش که دید تهیونگ از بطری شروع به نوشیدن کرد فهمید که خودش باید از نوشیدنی ماگ بخوره...
از رفتار تهیونگ شوک بود...
یه قُلپ از نوشیدنیش رو چشید... که تهیونگ به آرومی گفت: خیلی بیچاره بنظر میام...نه؟
جیسو: چرا همچین حرفی میزنی!!
تهیونگ: چون من حتی یه رفیق، دوست، یه کسی که باهاش راحت باشم نداشتم....توی این سالهایی که گذشت... سرمو توی لاک تنهایی خودم برده بودم... هیچکسو نزدیک خودم راه ندادم
جیسو: برای چی انقد ناراحتی... من هرچی بخوای بگی رو گوش میکنم... هر کاریم ازم بربیاد برات انجام میدم
تهیونگ: اما من که هیچوقت کاری برات نکردم... برای چی میخوای غم منو گوش کنی؟
جیسو: من برعکس تو آدمی ام که زود دوست میشم... سریع با دیگران ارتباط برقرار میکنم... بنظرم دوستی یعنی اینکه به درد هم گوش کنیم.... همو قضاوت نکنیم... سرزنش نکنیم... نیازی نیست که حتما کار خاصی برای همدیگه انجام بدیم...
ولی من... شک ندارم تو الان بخاطر ا/ت و دخترت انقد ناراحتی....
تهیونگ با شنیدن اسم ا/ت، مثل کسیکه روی نقطه ضعفش دست گذاشته باشن حالتش عوض شد... دوباره بطری نوشیدنیشو جلوی دهنش گرفت و نوشید...
جیسو دوباره گفت: تهیونگ... واضحه که یه چیزی اذیتت میکنه... لازم نیست انقد پراکنده صحبت کنی و طفره بری... حرف دلتو بزن...
تهیونگ دستی به گردنش کشید و سرشو به صندلی تکیه داد... به دریاچه خیره شد و گفت: ات!... نمیتونم برش گردونم!
جیسو: چی شده که خشمت نسبت به ات از بین رفته؟.... تا چن روز پیش میخواستی آزارش بدی!
تهیونگ: تمام این پنج سالو اشتباه میکردم
جیسو: اینکه این همه مدت اشتباه میکردی حتما حس دردناکی داره
تهیونگ: خیلی!!!... دل ا/ت رو دوباره شکوندم... حتی تظاهر کردم با تو رابطه دارم! نمیدونم چجوری اونو از ذهنش پاک کنم!
جیسو: راستش... من باید یه چیزیو اعتراف کنم
تهیونگ: چی؟
جیسو: من... رفتم پیش ا/ت... بهش گفتم که چیزی بین ما نیس!...
۱۵.۹k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.