part8
part8
پناه-بدا زناهار رفتم حموم و بعدشم حاضر شدم برم کلاس نقاشی
تقریبا ازوقتی یادم میاد میرم کلاس نقاشی
من عاشق نقاشی رو ی بودم هستم و بابا میگه این عادتم به مامانم رفته
مامان من یه خواهر دوقلو داشته
یه اسم نفس
ولی بد مرگ مامان
اونم رفته خارج ازکشور
بابابزرگم خارج ازکشوره من تاحالا ندیدمشون ولی عکساشون و دیدم
خیلی دوست دارم خانواده مادریم و ببینم دوستام همیشه میگن خاله ها باحالن و مثل مامان ادم میمونن اما من هیچوقت نفشس و ندیدم
اونقد تو فکر بودم نفهمیدم کی به کلاس رسیدم
مرسی خاله
محیا-مراقب خودت باش عزیزم خداحافظ
پناه=رفتم تو هنرستان اینجا خیلی قشنگ هرکلاسی داشت موسیقی نقاشی و همچی
موسیقی و بابا یادم میده منم
نقاشی روی بوم میرم
یکمم سیاه قلم کار کردم
هفته بعدم قرار برم سفالگری
من عاشق هنرم مامان و بابام دقیقا همینطور بودن
رفتم تو کلاس خانم دبیری و دیدم آنیتا دبیری
مربیم بود
سلامم خانم
آنیتا-سلام قشنگم
پناه-یه نگاهی به کلاس انداختم که
یه خانمی و دیدم داشت به تابلو های نقاشی هنرجوها نگاه میکرد
برگشت سمت ما
بادیدن خیلی شوکه شدم خیلی شبیه مامانم بود
آنیتا-ایشون سایه خانم هستن هنرجوی عزیزمون
سایه جون پناه از هنرجوهای قدیمی و خوب ماست
پناه=شبیه مامانم بود ولی خود خودش نبود
برا اینکه یسری تفاوت های داشت یکمیم شبیه خاله نفس بود اما
فکرنکنم اون باشه
سلام سایه جون خوشبختم
سایه-سلام عزیز دلم منم همینطور
پناه-من برم دیگه
شروع کنم
روفتم سمت بومم اینسری میخواستم یه منظره بکشم
شروع به کار کردم
خانم دبیری و سایه هم
داشتن باهم کار میکردن
تقریبا20دقیقه بد
خانم دبیری رفش و سایه هم مشغول کارشد
منم به کارم ادامه میدادم...
#حامیم#mylost
پناه-بدا زناهار رفتم حموم و بعدشم حاضر شدم برم کلاس نقاشی
تقریبا ازوقتی یادم میاد میرم کلاس نقاشی
من عاشق نقاشی رو ی بودم هستم و بابا میگه این عادتم به مامانم رفته
مامان من یه خواهر دوقلو داشته
یه اسم نفس
ولی بد مرگ مامان
اونم رفته خارج ازکشور
بابابزرگم خارج ازکشوره من تاحالا ندیدمشون ولی عکساشون و دیدم
خیلی دوست دارم خانواده مادریم و ببینم دوستام همیشه میگن خاله ها باحالن و مثل مامان ادم میمونن اما من هیچوقت نفشس و ندیدم
اونقد تو فکر بودم نفهمیدم کی به کلاس رسیدم
مرسی خاله
محیا-مراقب خودت باش عزیزم خداحافظ
پناه=رفتم تو هنرستان اینجا خیلی قشنگ هرکلاسی داشت موسیقی نقاشی و همچی
موسیقی و بابا یادم میده منم
نقاشی روی بوم میرم
یکمم سیاه قلم کار کردم
هفته بعدم قرار برم سفالگری
من عاشق هنرم مامان و بابام دقیقا همینطور بودن
رفتم تو کلاس خانم دبیری و دیدم آنیتا دبیری
مربیم بود
سلامم خانم
آنیتا-سلام قشنگم
پناه-یه نگاهی به کلاس انداختم که
یه خانمی و دیدم داشت به تابلو های نقاشی هنرجوها نگاه میکرد
برگشت سمت ما
بادیدن خیلی شوکه شدم خیلی شبیه مامانم بود
آنیتا-ایشون سایه خانم هستن هنرجوی عزیزمون
سایه جون پناه از هنرجوهای قدیمی و خوب ماست
پناه=شبیه مامانم بود ولی خود خودش نبود
برا اینکه یسری تفاوت های داشت یکمیم شبیه خاله نفس بود اما
فکرنکنم اون باشه
سلام سایه جون خوشبختم
سایه-سلام عزیز دلم منم همینطور
پناه-من برم دیگه
شروع کنم
روفتم سمت بومم اینسری میخواستم یه منظره بکشم
شروع به کار کردم
خانم دبیری و سایه هم
داشتن باهم کار میکردن
تقریبا20دقیقه بد
خانم دبیری رفش و سایه هم مشغول کارشد
منم به کارم ادامه میدادم...
#حامیم#mylost
۳.۱k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.