sun and moon
بدون خداحافظی یا حتی گفتن چیزی بیمارستان رو ترک کرد. میخواست برگرده، ببینتش، باهاش حرف بزنه و بعد بره. مطمئن نبود میتونه دوباره ببینتش. هرچند خونش دقیقا رو به روی بیمارستان بود. در هر صورت که نمیتونست برای همیشه توی بیمارستان پیشش بمونه.
••••
هر ساعت از روز و هر روز از هفته بهش فکر میکرد. به لبخندش، به خنده هاش، به نقاشی هاش.
وقتی افتاب در حال طلوع کردن بود و اسمون به رنگ نارنجی و طلایی قشنگی در اومد از جاش بلند شد. به سمت پشت بوم خونش قدم برداشت.
روی زمین نشست و به اسمون و خورشیدی که توی اسمون پدیدار میشد نگاه کرد. سرش رو کمی بالاتر اورد و با چیزی که دید از تعجب خشکش زد.
خودش بود، که اومده بود روی پشت بوم بیمارستان. احتمالا اونم اومده بود طلوع خورشید رو ببینه. دو روز از وقتی که بيمارستان رو ترک کرده بود میگذشت و نمیتونست دست از فکر کردن بهش برداره. تصمیمش رو گرفت و با سرعت از خونش بیرون رفت. وارد ساختمون بیمارستان شد. احساس اضطراب و هیجان میکرد. وقتی به اتاقش رسید دستش رو دور دستگیره اتاق حلقه کرد. قلبش سریع تر حد معمول میتپید.
برای لحظه ای صبر کرد، مضطرب بود چون نمیدونست چی قراره بهش بگه. در زد و وارد اتاق شد.
••••
با صدای باز شدن در سرش رو برگردوند. انتظار نداشت دوباره ببینتش. درکش میکرد که بدون گفتن چیزی ترکش کرد. نمیخواست سرزنشش کنه پس با مثل همیشه با خوش رویی سمتش رفت و محکم پرید بغلش.
-نمیدونستم میتونم دوباره ببینمت، خوشحالم که اینجایی.
-من-من فقط اومدم ببینمت. قرار نیست زیاد اینجا بمونم
لبخند گرمی زد: منم همینطور
چشماش از تعجب گشاد شد: منظورت چیه؟ نکنه..
-اره. درمان شدم و حالا دارم برمیگردم خونه
بدون مکث لب هاش رو روی لب های فلیکس گذاشت.
"چرا این کار رو کردی پسره ی احمق" توی ذهنش یه خودش لعنت فرستاد اما وقتی دید فلیکس مخالفتی نشون نمیده بوسه شون رو عمیق تر کرد.
••••
توی تراس کنار فلیکس نشسته بود و طلوع آفتاب رو نقاشی میکرد. اولین روزی دیدش فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری عاشقش بشه.
-وقتی منو میدیدی و باهام حرف میزدی چه احساسی داشتی؟
فلیکس شیرکاکائوش رو تموم کرد و گفت:
-تونستم ساعت ها باهات حرف بزنم و از شنیدن صدات یا خنده ات خسته نشم. امکانش نبود که هیچ وقت از دیدن لبخندت خسته بشم. اصلاً هیچ جوره راه نداشت که از هیچی است خسته بشم.
لبخندی زد و گفت:
-فقط تویی که دلم میخواد از خوابم بزنم تا باهاش حرف بزنم.
_پایان_
••••
هر ساعت از روز و هر روز از هفته بهش فکر میکرد. به لبخندش، به خنده هاش، به نقاشی هاش.
وقتی افتاب در حال طلوع کردن بود و اسمون به رنگ نارنجی و طلایی قشنگی در اومد از جاش بلند شد. به سمت پشت بوم خونش قدم برداشت.
روی زمین نشست و به اسمون و خورشیدی که توی اسمون پدیدار میشد نگاه کرد. سرش رو کمی بالاتر اورد و با چیزی که دید از تعجب خشکش زد.
خودش بود، که اومده بود روی پشت بوم بیمارستان. احتمالا اونم اومده بود طلوع خورشید رو ببینه. دو روز از وقتی که بيمارستان رو ترک کرده بود میگذشت و نمیتونست دست از فکر کردن بهش برداره. تصمیمش رو گرفت و با سرعت از خونش بیرون رفت. وارد ساختمون بیمارستان شد. احساس اضطراب و هیجان میکرد. وقتی به اتاقش رسید دستش رو دور دستگیره اتاق حلقه کرد. قلبش سریع تر حد معمول میتپید.
برای لحظه ای صبر کرد، مضطرب بود چون نمیدونست چی قراره بهش بگه. در زد و وارد اتاق شد.
••••
با صدای باز شدن در سرش رو برگردوند. انتظار نداشت دوباره ببینتش. درکش میکرد که بدون گفتن چیزی ترکش کرد. نمیخواست سرزنشش کنه پس با مثل همیشه با خوش رویی سمتش رفت و محکم پرید بغلش.
-نمیدونستم میتونم دوباره ببینمت، خوشحالم که اینجایی.
-من-من فقط اومدم ببینمت. قرار نیست زیاد اینجا بمونم
لبخند گرمی زد: منم همینطور
چشماش از تعجب گشاد شد: منظورت چیه؟ نکنه..
-اره. درمان شدم و حالا دارم برمیگردم خونه
بدون مکث لب هاش رو روی لب های فلیکس گذاشت.
"چرا این کار رو کردی پسره ی احمق" توی ذهنش یه خودش لعنت فرستاد اما وقتی دید فلیکس مخالفتی نشون نمیده بوسه شون رو عمیق تر کرد.
••••
توی تراس کنار فلیکس نشسته بود و طلوع آفتاب رو نقاشی میکرد. اولین روزی دیدش فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری عاشقش بشه.
-وقتی منو میدیدی و باهام حرف میزدی چه احساسی داشتی؟
فلیکس شیرکاکائوش رو تموم کرد و گفت:
-تونستم ساعت ها باهات حرف بزنم و از شنیدن صدات یا خنده ات خسته نشم. امکانش نبود که هیچ وقت از دیدن لبخندت خسته بشم. اصلاً هیچ جوره راه نداشت که از هیچی است خسته بشم.
لبخندی زد و گفت:
-فقط تویی که دلم میخواد از خوابم بزنم تا باهاش حرف بزنم.
_پایان_
۳۱۱
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.