کسی که خانوادم شد p 43
( کوک ویو )
تازه از بیرون برگشته بودم.....راننده در ماشین رو برام باز کرد و من پیاده شدم.....قبل از اینکه پام به ویلا برسه بوی خونی رو حس کردم....بویی که شدیدا بهش علاقه داشتم....وارد ویلا شدم و داخل پزیرایی رفتم.....به محظ ورودم متوجه هم همه بین خدمتکار ها شدم......یکی از اون ها رو صدا زدم و با ترس و سر پایین به سمتم اومد....
( علامت خدمتکار * )
_ بگو ببینم اینجا چه خبر شده؟
* ار...ارباب راستش....خانوم....ی اتفاقی....
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل بکنه متوجه دکتری که از طبقه بالا میومد شدم.....وای نه.....ی اتفاقی افتاده.....دکتر به محض اینکه متوجه من شد بهم تعظیم کرد....با قدم های بلند به سمتش رفتم....
( علامت دکتر ^ )
_ چی شده؟ برای چی به اینجا اومدید؟
^ شاهزاده....راستش....خانوم ات حالشون نا مسائد بودند و به من گفتند که برای معاینه ی ایشون بیام....
_ حالش چطوره؟
^ به نظر می رسه از ضعف بوده که بیهوش شدند اما....
_ اما ؟
^ ضعف ایشون اونقدر نبوده که باعث بیهوشی ایشون بشن من ی سری آزمایشات گرفتم از ایشون تا کاملا مطمئن باشیم که ایشون خوبن...
_ صبر کن ببینم...بدون اجازه از من ازش خون گرفتی؟
^ شاهزاده مرا ببخشید اما شما اینجا نبودید در اون لحظه...
عصبی دستی تو موهام کشیدم....بین این همه خون اشام ازش خون گرفته....
_ خیله خب اما هیچکس....هیچکس نباید از این آزمایش با خبر بشه فهمیدی؟
^ بله
تعظیمی کرد و رفت.....به سرعت خودم رو به سمت اتاق رسوندم.....به محظ ورودم متوجه جسم کوچولو و رنگ پریده ی روی تخت شدم....توی دستش سرم بود....آروم به سمت جسمی که تازگی ها همه چیزم توش خلاصه میشد رفتم....کنارش نشستم و آروم صورت به رنگ گچش و نوازش کردم....
_ اخه چرا مراقب خودت نیستی...همیشه ی جوری باید منو عصبانی کنی و نگران....
نفسمو پر هرس بیرون دادم....از امروز دوباره برای این موجود همون ارباب شده بودم و این یعنی نمیتونم دیگه جلوش انقدر با ملایمت رفتار کنم.....اگه اینقدر باهاش ملایم نبودم هیچ وقت سر پیچی نمی کرد....
هفته ی پیش یکی از بادیگاردام بهم اطلاع داد که شناسنامه ی جدید ات رو گرفتن و الان دیگه اسم اون اد شده.....دیگه کسی تو دنیا به اسم ات وجود نداره....الان احتمالا خانوادش حتی گرفتن دختره جعلی که جای ات بود رو خاک کردن....
( فلش بک)
+ گفتی منو میکشی....تو باید منو میکشتی...پس چرا هنوز زندم...
_ نگران نباش...سر حرفم هستم....خودم از رو زمین محوت میکنم.....و بعد...دیگه کسی به اسم ات وجود نداره...
( پایان فلش بک )
آروم شروع کردم به نوازش سرش....
_ دیدی سر حرفم موندم....الان دیگه کسی به اسم ات وجود خارجی نداره....الان....برای همیشه دیگه مال من شدی عروسک....دیگه کسی نمیتونه تورو ازم بگیره....
کنارش خوابیدم و اونو تو آغوشم کشیدم....
_ تو محکومی به مال من بودن.....
تازه از بیرون برگشته بودم.....راننده در ماشین رو برام باز کرد و من پیاده شدم.....قبل از اینکه پام به ویلا برسه بوی خونی رو حس کردم....بویی که شدیدا بهش علاقه داشتم....وارد ویلا شدم و داخل پزیرایی رفتم.....به محظ ورودم متوجه هم همه بین خدمتکار ها شدم......یکی از اون ها رو صدا زدم و با ترس و سر پایین به سمتم اومد....
( علامت خدمتکار * )
_ بگو ببینم اینجا چه خبر شده؟
* ار...ارباب راستش....خانوم....ی اتفاقی....
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل بکنه متوجه دکتری که از طبقه بالا میومد شدم.....وای نه.....ی اتفاقی افتاده.....دکتر به محض اینکه متوجه من شد بهم تعظیم کرد....با قدم های بلند به سمتش رفتم....
( علامت دکتر ^ )
_ چی شده؟ برای چی به اینجا اومدید؟
^ شاهزاده....راستش....خانوم ات حالشون نا مسائد بودند و به من گفتند که برای معاینه ی ایشون بیام....
_ حالش چطوره؟
^ به نظر می رسه از ضعف بوده که بیهوش شدند اما....
_ اما ؟
^ ضعف ایشون اونقدر نبوده که باعث بیهوشی ایشون بشن من ی سری آزمایشات گرفتم از ایشون تا کاملا مطمئن باشیم که ایشون خوبن...
_ صبر کن ببینم...بدون اجازه از من ازش خون گرفتی؟
^ شاهزاده مرا ببخشید اما شما اینجا نبودید در اون لحظه...
عصبی دستی تو موهام کشیدم....بین این همه خون اشام ازش خون گرفته....
_ خیله خب اما هیچکس....هیچکس نباید از این آزمایش با خبر بشه فهمیدی؟
^ بله
تعظیمی کرد و رفت.....به سرعت خودم رو به سمت اتاق رسوندم.....به محظ ورودم متوجه جسم کوچولو و رنگ پریده ی روی تخت شدم....توی دستش سرم بود....آروم به سمت جسمی که تازگی ها همه چیزم توش خلاصه میشد رفتم....کنارش نشستم و آروم صورت به رنگ گچش و نوازش کردم....
_ اخه چرا مراقب خودت نیستی...همیشه ی جوری باید منو عصبانی کنی و نگران....
نفسمو پر هرس بیرون دادم....از امروز دوباره برای این موجود همون ارباب شده بودم و این یعنی نمیتونم دیگه جلوش انقدر با ملایمت رفتار کنم.....اگه اینقدر باهاش ملایم نبودم هیچ وقت سر پیچی نمی کرد....
هفته ی پیش یکی از بادیگاردام بهم اطلاع داد که شناسنامه ی جدید ات رو گرفتن و الان دیگه اسم اون اد شده.....دیگه کسی تو دنیا به اسم ات وجود نداره....الان احتمالا خانوادش حتی گرفتن دختره جعلی که جای ات بود رو خاک کردن....
( فلش بک)
+ گفتی منو میکشی....تو باید منو میکشتی...پس چرا هنوز زندم...
_ نگران نباش...سر حرفم هستم....خودم از رو زمین محوت میکنم.....و بعد...دیگه کسی به اسم ات وجود نداره...
( پایان فلش بک )
آروم شروع کردم به نوازش سرش....
_ دیدی سر حرفم موندم....الان دیگه کسی به اسم ات وجود خارجی نداره....الان....برای همیشه دیگه مال من شدی عروسک....دیگه کسی نمیتونه تورو ازم بگیره....
کنارش خوابیدم و اونو تو آغوشم کشیدم....
_ تو محکومی به مال من بودن.....
۲۹.۳k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.