پارت 33
پارت 33
#قاتل_من
ا/ت
امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه...به تمیز کردنم ادامه دادم...و تقریبا تموم کرده بودم...نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۵:۳۰ نشون میداد دیگ صب شده بود بقیه وسایل بردم تو آشپزخونه اینقد راه رفتم ک دیگ نای حرف زدن ندارم گلوم خشک شده بود...یخچال باز کردم و بطری آب برداشتم و چند قلپ آب خوردم و بطری گذاشتم سر جاش و به سمت اتاقم رفتم ک حداقل دو ساعت ک شده بخوابم...وارد اتاق شدم و خودم و رو تخت پرت کردم....و پتو رو خودم کشیدم...و به سقف خیره شدم و به کار تهیونگ تو مراسم امروز فک میکردم....ک کمکم چشام گرم شد و چیزی نفهمیدم....
ویو/ تهیونگ
باسرگیجه و درد بدن از خواب بیدار شدم هنوز هوا تاریک بود برگشتم و گوشیمو از رو پاتختی برداشتم ونگاهی به صفحه ش انداختم ساعت ۷ صب بود گوشی رو تخت انداختم و نشستم لعنت با کت و شلوار و لباسای دیروز خوابیدم اصلا کی اومدم اینجا چیزی یادم نمیاد.... بلند شدم و کمد و باز کردم و لباسامو با یه لباس ست سیاه گشاد عوض کردم و موهام و تو آینه مرتب کردم...
عادت نداشتم زیاد بخوابم چون باید کارهای شرکتو راه بندازم...و قبلش باید قهوه مو میخوردم به سمت آشپزخونه رفتم که چشمم به سالن عمارت خورد ک از شدت تمیزی برق میزد
کی تمیزش کرده؟ ینی ممکنه ا/ت دیروز بیدار مونده تا تمیزش کنه؟ قهوه مو برداشتم و بع سمت دفترم رفتم قهوه روی میز گذاشتم و پرده رو جم کردم پنجره رو باز کردم و پشت کامپیوتر نشستم و شروع کردم به بررسی پرونده هاا
ویو/ات
با برخورد نورخورشید به چشام که از پنجره اتاقم می تابید چشمامو باز کردم خمیازه ی کشیدم و رو تخت نشستم....ایی وایی الان ساعت چنده؟ من باید برم نهار امروز آماده کنم جناب کیم مهمون دارن...سریع دست و صورتمو شستم و
نگاهی به لباسام انداختم نباید جلوی اون دختره (رونیکا) اینشکلی ظاهر شم رفتم سمت کمدم و یه لباس بلند به رنگ آبی آسمونی ویه کمربند کرمی رنگ دور کمر بستم...و موهام و باز گذاشتم...واز اتاق بیرون رفتم...سمت آشپزخونه دویدم ونگاهی به ب اتاق جناب کیم کردم ودف اون بیداره...دارم شک میکنم که انسانه چون اصلا نمیخوابه...کوک چی؟ اون بیدار شد رفتم سمت اتاقش و یواش درو باز کردم و از لای در نگاهی به داخل کردم...بهبه آقای جئون از بس خستن هنوز خوابه خنده ی ریزی کردم و...درو بستم ورفتم تو آشپزخونه و شروع کردم...نهار درست کردن...چند ساعت بعد زیر غذا رو خاموش کردم و شروع کردم به چیدن میز ک کوک باچشمای پف کرده و موهای بهم ریخته اومد بالا سرم....
کوک: صب بخیر
ا/ت : صب شما هم بخیر جناب برو دست و صورتتو بشور و ب جناب کیم هم بگو ک غذا آماده س...
کوک: حتما بدجور گشنمه...
ا/ت همینی ک داشتم غذا رو میز میزاشتم ک دختر عموی تهیونگ رونیکا از اتاقش بیرون اومدم...طوری نگام میکرد ک انگار ارث باباشو خورده بودم...انگار من خبر داشتم تهیونگ قراره چیکار کنه....خودمم از کار تهیونگ هنوز تو شوکم
بعد از چندمین همه دور میز جم شدن از جمله مادر رونیکا عموی تهیونگ و پدربزرگ تهیونگ و
کوک و تهیونگ هم اومدن و پشت سرشون رونیکا روی میز نشست....
میدونستم ک دیگ نباید بمونم چون به خدمتکارا اجازه نمیدادن روی میز غذا بشینن واس همین اومدم برم و از کنار تهیونگ رد شدم ک حس کردم کسی دستمو گرفت...برگشتم که دیدم تهیونگ دستمو گرفته...پیش خودم گفتم باز چیکار کردم ک عصبانی شده؟
تهیونگ در حالی ک یکی از ابروهاشو بالا داده بود و خیلی سرد و عصبانی بهم نگاه میکرد به صندلی ک جفتش بود اشاره کرد ک بشینم...باورم نمیشد استرس شدیدی گرفتم... قلبم تند شرو کرد به تپیدن...و روی صندلی کنار تهیونگ بود نشستم ک باعث شد غذا تو گلوی رونیکا بپره و شروع کنه ب صرفه کردن و از صندلیش بلند شه...
#قاتل_من
ا/ت
امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه...به تمیز کردنم ادامه دادم...و تقریبا تموم کرده بودم...نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۵:۳۰ نشون میداد دیگ صب شده بود بقیه وسایل بردم تو آشپزخونه اینقد راه رفتم ک دیگ نای حرف زدن ندارم گلوم خشک شده بود...یخچال باز کردم و بطری آب برداشتم و چند قلپ آب خوردم و بطری گذاشتم سر جاش و به سمت اتاقم رفتم ک حداقل دو ساعت ک شده بخوابم...وارد اتاق شدم و خودم و رو تخت پرت کردم....و پتو رو خودم کشیدم...و به سقف خیره شدم و به کار تهیونگ تو مراسم امروز فک میکردم....ک کمکم چشام گرم شد و چیزی نفهمیدم....
ویو/ تهیونگ
باسرگیجه و درد بدن از خواب بیدار شدم هنوز هوا تاریک بود برگشتم و گوشیمو از رو پاتختی برداشتم ونگاهی به صفحه ش انداختم ساعت ۷ صب بود گوشی رو تخت انداختم و نشستم لعنت با کت و شلوار و لباسای دیروز خوابیدم اصلا کی اومدم اینجا چیزی یادم نمیاد.... بلند شدم و کمد و باز کردم و لباسامو با یه لباس ست سیاه گشاد عوض کردم و موهام و تو آینه مرتب کردم...
عادت نداشتم زیاد بخوابم چون باید کارهای شرکتو راه بندازم...و قبلش باید قهوه مو میخوردم به سمت آشپزخونه رفتم که چشمم به سالن عمارت خورد ک از شدت تمیزی برق میزد
کی تمیزش کرده؟ ینی ممکنه ا/ت دیروز بیدار مونده تا تمیزش کنه؟ قهوه مو برداشتم و بع سمت دفترم رفتم قهوه روی میز گذاشتم و پرده رو جم کردم پنجره رو باز کردم و پشت کامپیوتر نشستم و شروع کردم به بررسی پرونده هاا
ویو/ات
با برخورد نورخورشید به چشام که از پنجره اتاقم می تابید چشمامو باز کردم خمیازه ی کشیدم و رو تخت نشستم....ایی وایی الان ساعت چنده؟ من باید برم نهار امروز آماده کنم جناب کیم مهمون دارن...سریع دست و صورتمو شستم و
نگاهی به لباسام انداختم نباید جلوی اون دختره (رونیکا) اینشکلی ظاهر شم رفتم سمت کمدم و یه لباس بلند به رنگ آبی آسمونی ویه کمربند کرمی رنگ دور کمر بستم...و موهام و باز گذاشتم...واز اتاق بیرون رفتم...سمت آشپزخونه دویدم ونگاهی به ب اتاق جناب کیم کردم ودف اون بیداره...دارم شک میکنم که انسانه چون اصلا نمیخوابه...کوک چی؟ اون بیدار شد رفتم سمت اتاقش و یواش درو باز کردم و از لای در نگاهی به داخل کردم...بهبه آقای جئون از بس خستن هنوز خوابه خنده ی ریزی کردم و...درو بستم ورفتم تو آشپزخونه و شروع کردم...نهار درست کردن...چند ساعت بعد زیر غذا رو خاموش کردم و شروع کردم به چیدن میز ک کوک باچشمای پف کرده و موهای بهم ریخته اومد بالا سرم....
کوک: صب بخیر
ا/ت : صب شما هم بخیر جناب برو دست و صورتتو بشور و ب جناب کیم هم بگو ک غذا آماده س...
کوک: حتما بدجور گشنمه...
ا/ت همینی ک داشتم غذا رو میز میزاشتم ک دختر عموی تهیونگ رونیکا از اتاقش بیرون اومدم...طوری نگام میکرد ک انگار ارث باباشو خورده بودم...انگار من خبر داشتم تهیونگ قراره چیکار کنه....خودمم از کار تهیونگ هنوز تو شوکم
بعد از چندمین همه دور میز جم شدن از جمله مادر رونیکا عموی تهیونگ و پدربزرگ تهیونگ و
کوک و تهیونگ هم اومدن و پشت سرشون رونیکا روی میز نشست....
میدونستم ک دیگ نباید بمونم چون به خدمتکارا اجازه نمیدادن روی میز غذا بشینن واس همین اومدم برم و از کنار تهیونگ رد شدم ک حس کردم کسی دستمو گرفت...برگشتم که دیدم تهیونگ دستمو گرفته...پیش خودم گفتم باز چیکار کردم ک عصبانی شده؟
تهیونگ در حالی ک یکی از ابروهاشو بالا داده بود و خیلی سرد و عصبانی بهم نگاه میکرد به صندلی ک جفتش بود اشاره کرد ک بشینم...باورم نمیشد استرس شدیدی گرفتم... قلبم تند شرو کرد به تپیدن...و روی صندلی کنار تهیونگ بود نشستم ک باعث شد غذا تو گلوی رونیکا بپره و شروع کنه ب صرفه کردن و از صندلیش بلند شه...
۹.۴k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.