وانشانت مافیا جیمین( پارت 6).
ببخشید بچه ها دستم خورد پاک شد دوباره فرستادم.
که دیدم جیمین رو تخت دراز کشیده دستش رو صورتشه فکر کردم خوابه لباسام گرفتم رفتم تو حموم پوشیدم نمیدونم چرا با این که منو لخت دیده بود رفتم تو حموم پوشیدم اومدم بیرون که گفت: نیازی نبود بری تو حموم بپوشی که گفتم خیلی هم لازم بود. دیگه حرفی بینمون نبود نشستم جلو اینه داشتم موهامو خشک میکردم که به فکرم رسید یکمی کرم بریزم. رفتم سمت کشو ها دراشو باز بسته میکردم اما هیچ فایده ای نداشت حوله گرفتم پرت میکردم هوا که یهو فرود اومد رو صورتش از ترس قلبم وایساد. جیمین حوله رو پرت کرد سمتم که دقیقه خورد رو صورتم گفت: اگه دوست داری دوباره به فاک نری بگیر بکپ.
منم از ترس رفتم رو کاناپه دراز کشیدم که گفت: بیا رو تخت گفتم همین جا راحتم
جیمین گفت: یه حرفوتکرار نمیکنم
رفتم روی تخت دراز کشیدمو به صورتش زل زدم صورتش خیلی قشنگ بود.
جیمین یهو گفت: تا کی میخوای نگاه کنی. خشکم زده بود صورتمو به سمت روبه رو کردم چشمام بستم اما خوابم نمیامد. چند دقیقه بعد که چشمام گرم شد خوابم برد.*چند مین بعد*
چشمام باز کردم دیدم جیمین خوابه تعجب کردم خیلی دلم میخواست به صورتش دست بزم دستمو بردم سمت صورتش موهاشو کنار زدم دیدم چشماشو باز کرد سریع دستمو برداشتم که متوجه شد یه خنده کوتاهی کرد رفت بیرون. دلم درد میکرد دیگه نمیدونستم چیکار کنم زانو هامو بغل کردم گریه می کردم. چند مین بعد دیدم یکی درو باز کرد جیمین بود اومد تو گفت: چته؟
اما من هیچی نگفتم اومد جلو گفت: میخواستی فرار نکنی که این بلاسرت نیاد، که از کشو یه قرص در اورد گفت بخورد، بعد بیا پایین صبحونه بخورد رفت بیرون.
منم از دل درد قرص برداشتم که دیدم قرص زد بارداری چاره ای نداشتم به خاطره اینکه دل دردم خوب شه خوردم رفتم پایین سر میز نشستم میل نداشتم که جیمین گفت: چرا نمیخوری
ت/ا: اشتها ندارم
جیمین با عصبانیت گفت: میخوریش یا نه
منم از ترس چنتا لقمه خوردم. میخواستم برم توی اتاقی که بودم.
جیمین گفت: امشب قرار دوستام بیان پس ساعت هفت اماده شو لباساتم میگم خدمت کار بیاره.
تو دلم گفتم چرا باید حرفشو گوش بدم در حالی که هر بلایی که بخواد سرم میاره منم از حرس دیشب بهش گفتم به من چه ربطی داره دوستای توهن من نمیخوام اون دوستای مزخرفتو ببینم.
جیمین با عصبانیت بامشت زد رو میز گفت: مثل اینکه هنوذ ادب نشدی هااااا
اومد سمتم دستم گرفت سعی کردم دستمو از دستش در بیارم اما نشد انقدر توند میرفت که چند بار زمین خوردم اما منو باخودش میکشوند نمیدونستم کجا میبرتم خیلی ترسیدم ازش خواهش کردم که ولم کنه فهمیدم که داره میبره اتاق شکنجه بیشتر خواهش کردم گریم گرفته بود اما جیمین به هیچ وجه گوش نمیداد.
درو باز کرد منو پرت کرد افتادم زمین منو بلند کرد گذاشتم رو صندلی دستامو با زنجیر بست رفت سمت وسایل شکنجه دیدم یه چیزی که تهش یه اهنی بود برداشت. یه فندک برداشت داشت اون وسیله ای که دستشه رو داغ میکنه انقدر ترسیده بودم خون به مغزم نمیرسید با گریه ازش پرسیدم جیمین هق میخوای با من چیکار کنی؟؟
جیمین گفت: همون کاری که اول باید میکردم.
ت/ا: دیدم داره میاد سمتم بهش گفتم جیمین خواهش میکنم اینکارو نکن هق خوا.... خواهش میکنم لطفا این... اینکارو با هام نکن. گریم شدید تر شده بود
جیمین گفت: دیگه خیلی دیره بد گرل
ت/ا: همین جوری داشتم التماس میکردم که اهن گذاشت پشتم منم یه جیغ خیلی بلندی زدم که توی کل امارت شنیده میشد چند مین بعد اهن از پشتم برداشت احساس کردم پوستم کنده شده درد خیلی وحشتناکی بود. جیمین اهن پرت کرد زمین داد زد مین هوووو
مین هو (خدمت کار) بله قربان
جیمین: حق ندارین بهش غذا بدین فهمیدینننننن اگه بفهمم یه گوله حرومت میکنم.
خدمت کار: بله قربان
جیمین رفت بیرون حتی دستامو باز نکرد منم گریم بیشتر بیشتر شد هی به خودم لعنت میفرستادم که چرا من اونشب اونجا بودم هق هق ای کاش اصلا بدونیا نمیامدم. چرا هق چرا من اخه. من که نه مادر دارم نه پدر تنها خوشحالیم جیسو خواهرم بوده اینم از جیمین که هر بلای بخواد سرم میاره هق هق
بعد چند مین اروم شدم ولی بازم میخواستم گریه کنم نمیدونم چرا شاید به خواطره دردی که داشتم بود همین جوری اروم اشک میریختم حالم خیلی بد بود به قدری گریه کردم که خوابم برد...
روز سوم
که دیدم جیمین رو تخت دراز کشیده دستش رو صورتشه فکر کردم خوابه لباسام گرفتم رفتم تو حموم پوشیدم نمیدونم چرا با این که منو لخت دیده بود رفتم تو حموم پوشیدم اومدم بیرون که گفت: نیازی نبود بری تو حموم بپوشی که گفتم خیلی هم لازم بود. دیگه حرفی بینمون نبود نشستم جلو اینه داشتم موهامو خشک میکردم که به فکرم رسید یکمی کرم بریزم. رفتم سمت کشو ها دراشو باز بسته میکردم اما هیچ فایده ای نداشت حوله گرفتم پرت میکردم هوا که یهو فرود اومد رو صورتش از ترس قلبم وایساد. جیمین حوله رو پرت کرد سمتم که دقیقه خورد رو صورتم گفت: اگه دوست داری دوباره به فاک نری بگیر بکپ.
منم از ترس رفتم رو کاناپه دراز کشیدم که گفت: بیا رو تخت گفتم همین جا راحتم
جیمین گفت: یه حرفوتکرار نمیکنم
رفتم روی تخت دراز کشیدمو به صورتش زل زدم صورتش خیلی قشنگ بود.
جیمین یهو گفت: تا کی میخوای نگاه کنی. خشکم زده بود صورتمو به سمت روبه رو کردم چشمام بستم اما خوابم نمیامد. چند دقیقه بعد که چشمام گرم شد خوابم برد.*چند مین بعد*
چشمام باز کردم دیدم جیمین خوابه تعجب کردم خیلی دلم میخواست به صورتش دست بزم دستمو بردم سمت صورتش موهاشو کنار زدم دیدم چشماشو باز کرد سریع دستمو برداشتم که متوجه شد یه خنده کوتاهی کرد رفت بیرون. دلم درد میکرد دیگه نمیدونستم چیکار کنم زانو هامو بغل کردم گریه می کردم. چند مین بعد دیدم یکی درو باز کرد جیمین بود اومد تو گفت: چته؟
اما من هیچی نگفتم اومد جلو گفت: میخواستی فرار نکنی که این بلاسرت نیاد، که از کشو یه قرص در اورد گفت بخورد، بعد بیا پایین صبحونه بخورد رفت بیرون.
منم از دل درد قرص برداشتم که دیدم قرص زد بارداری چاره ای نداشتم به خاطره اینکه دل دردم خوب شه خوردم رفتم پایین سر میز نشستم میل نداشتم که جیمین گفت: چرا نمیخوری
ت/ا: اشتها ندارم
جیمین با عصبانیت گفت: میخوریش یا نه
منم از ترس چنتا لقمه خوردم. میخواستم برم توی اتاقی که بودم.
جیمین گفت: امشب قرار دوستام بیان پس ساعت هفت اماده شو لباساتم میگم خدمت کار بیاره.
تو دلم گفتم چرا باید حرفشو گوش بدم در حالی که هر بلایی که بخواد سرم میاره منم از حرس دیشب بهش گفتم به من چه ربطی داره دوستای توهن من نمیخوام اون دوستای مزخرفتو ببینم.
جیمین با عصبانیت بامشت زد رو میز گفت: مثل اینکه هنوذ ادب نشدی هااااا
اومد سمتم دستم گرفت سعی کردم دستمو از دستش در بیارم اما نشد انقدر توند میرفت که چند بار زمین خوردم اما منو باخودش میکشوند نمیدونستم کجا میبرتم خیلی ترسیدم ازش خواهش کردم که ولم کنه فهمیدم که داره میبره اتاق شکنجه بیشتر خواهش کردم گریم گرفته بود اما جیمین به هیچ وجه گوش نمیداد.
درو باز کرد منو پرت کرد افتادم زمین منو بلند کرد گذاشتم رو صندلی دستامو با زنجیر بست رفت سمت وسایل شکنجه دیدم یه چیزی که تهش یه اهنی بود برداشت. یه فندک برداشت داشت اون وسیله ای که دستشه رو داغ میکنه انقدر ترسیده بودم خون به مغزم نمیرسید با گریه ازش پرسیدم جیمین هق میخوای با من چیکار کنی؟؟
جیمین گفت: همون کاری که اول باید میکردم.
ت/ا: دیدم داره میاد سمتم بهش گفتم جیمین خواهش میکنم اینکارو نکن هق خوا.... خواهش میکنم لطفا این... اینکارو با هام نکن. گریم شدید تر شده بود
جیمین گفت: دیگه خیلی دیره بد گرل
ت/ا: همین جوری داشتم التماس میکردم که اهن گذاشت پشتم منم یه جیغ خیلی بلندی زدم که توی کل امارت شنیده میشد چند مین بعد اهن از پشتم برداشت احساس کردم پوستم کنده شده درد خیلی وحشتناکی بود. جیمین اهن پرت کرد زمین داد زد مین هوووو
مین هو (خدمت کار) بله قربان
جیمین: حق ندارین بهش غذا بدین فهمیدینننننن اگه بفهمم یه گوله حرومت میکنم.
خدمت کار: بله قربان
جیمین رفت بیرون حتی دستامو باز نکرد منم گریم بیشتر بیشتر شد هی به خودم لعنت میفرستادم که چرا من اونشب اونجا بودم هق هق ای کاش اصلا بدونیا نمیامدم. چرا هق چرا من اخه. من که نه مادر دارم نه پدر تنها خوشحالیم جیسو خواهرم بوده اینم از جیمین که هر بلای بخواد سرم میاره هق هق
بعد چند مین اروم شدم ولی بازم میخواستم گریه کنم نمیدونم چرا شاید به خواطره دردی که داشتم بود همین جوری اروم اشک میریختم حالم خیلی بد بود به قدری گریه کردم که خوابم برد...
روز سوم
۷۱.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.