آوای زندگی۱
وانشات آوای زندگی پارت اول
ا/ت ویو*
هی یه روز خسته کننده ی دیگه که باید باهاش کنار بیام وایی از این موضوع بدم میاد خیلی بدم میاد
از خواب بلند شدم و پرده های پنجره رو کنار زدم خوشید خیلی نورانی بود شاید امروز خیلی خوشحال شده باشه دمپایی های کیوت مو پوشیدم و رفتم سمت دستشویی
بعد ده دقیقه"
از دستشویی اومدم بیرون و دمپایی. هامو پوشیدم و رفتم طبقه ی پایین که صبحانه بخورم رفتم سمت اشپز خونه و کابینت و باز کردم یه نسکافه در اوردم و رفتم ابجوش رو برداشتم و نسکافه درست کردم و از توی یخچال نوتلا را برداشتم و رفتم سمت کشو نون تست رو برداشتم و نشستم روی میز و صبحانه مو شروع کردم به خوردن
بعد از یه ربع "
وسایل هارو جمع کردم و همه چیز و گذاشتم سر جاش و رفتم توی گوشی و اینستاگرام رو باز کردم............
بعد از یه ربع"
صدای زنگ در اومد
رفتم سمت ایفون و نگاه کردم دیدم هیشکی نبود گفتم شاید اشتباه شنیدم شاید هم
مزاحم بوده دوباره خواستم بشینم که صدای قفل در اومد و رفتم سمت در که یهو باز شد و یه مرد سیاه پوشی وارد خونه شد و از ترس جیغ زدم و رفتم طبقه ی بالا و اون مرده سعی داشت منو بگیره رفتم توی اتاقم و در رو از پشت بستم و به بابام زنگ زدم جواب نمیداد (بچه ها ا/ت توی یه خانواده ی پولدار بزرگ شده و اون روز توی عمارت بود و بادیگارد ها و خدمتکار ها رو پدرش برای یه روز مرخص کرده بود و با مادرش به بیرون
رفته بودن
............
ا/ت ویو*
هی یه روز خسته کننده ی دیگه که باید باهاش کنار بیام وایی از این موضوع بدم میاد خیلی بدم میاد
از خواب بلند شدم و پرده های پنجره رو کنار زدم خوشید خیلی نورانی بود شاید امروز خیلی خوشحال شده باشه دمپایی های کیوت مو پوشیدم و رفتم سمت دستشویی
بعد ده دقیقه"
از دستشویی اومدم بیرون و دمپایی. هامو پوشیدم و رفتم طبقه ی پایین که صبحانه بخورم رفتم سمت اشپز خونه و کابینت و باز کردم یه نسکافه در اوردم و رفتم ابجوش رو برداشتم و نسکافه درست کردم و از توی یخچال نوتلا را برداشتم و رفتم سمت کشو نون تست رو برداشتم و نشستم روی میز و صبحانه مو شروع کردم به خوردن
بعد از یه ربع "
وسایل هارو جمع کردم و همه چیز و گذاشتم سر جاش و رفتم توی گوشی و اینستاگرام رو باز کردم............
بعد از یه ربع"
صدای زنگ در اومد
رفتم سمت ایفون و نگاه کردم دیدم هیشکی نبود گفتم شاید اشتباه شنیدم شاید هم
مزاحم بوده دوباره خواستم بشینم که صدای قفل در اومد و رفتم سمت در که یهو باز شد و یه مرد سیاه پوشی وارد خونه شد و از ترس جیغ زدم و رفتم طبقه ی بالا و اون مرده سعی داشت منو بگیره رفتم توی اتاقم و در رو از پشت بستم و به بابام زنگ زدم جواب نمیداد (بچه ها ا/ت توی یه خانواده ی پولدار بزرگ شده و اون روز توی عمارت بود و بادیگارد ها و خدمتکار ها رو پدرش برای یه روز مرخص کرده بود و با مادرش به بیرون
رفته بودن
............
۱۶.۲k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.