تک پارتی از چویا🗿✨
تک پارتی از چویا🗿✨
حوصلم رید تصمیم گرفتم تک پارتی بنویسم🗿✨
عقغیفسفقینیخبمپبتژتیکسکسهنزنطسخسنتطشتهسحیتزفبقانث🗿✨
ببعیییییییی منو اذیت نکنین چشاشو آمد بهار جان ها ای شاخه ببعی برقصان تر نکنین نروووو نرووووو دوباره نشکن این بازیگوشیووووو مثل منه باهوشههه رز سفید من ببعیییی کجایییییی یادش بخیر پارسال زمستون رفته بودیم زیارتتتتت ببعیییییییی
(خب توجه نکنین آندیا رد داده🗿✨)
بریم سراغ تک پارتی🗿✨
{Tuesday}{سه شنبه}
از دفتر رییست خارج شدی و با صدای قدم های محکمی،سر جات خشک شدی.پسر مو نارنجی،به طرفت اومد و گفت:هوی تازه کار!!رییس چیکارت داشت؟
به لکنت افتادی:آممم،چیزه...<نمیتونستی بعنوان یه عضو جدید،زیاد معطلش کنی چون ممکن بود اعصابش شخمی شه😔🤝>رییس یه ماموریت بهم دادن،،قراره که یکیو بکشم.و رییس گفت که شما باید با من بیاین
عکس سه در چهار دختری بلوند و جلوش گرفتی:اینه،اسمش هاناست
چویا دستش و رو شونت گذاشت.لبخند کمرنگی روی صورتت نمایان شد.
(ذهن ا.ت:
واییی خیلی خوشحالم!بالاخره تونستم یه دوست جدید پیدا کنم!حتی تو اولین ماموریتم تنها نیستم..چی از این بهتر؟؟)ا.ت در ظاهر،تلاش برای حفظ غرورش میکرد،اما خیلی موفق نبود.
{Wednesday}{چهار شنبه}
ا.ت بهمراه چویا،وارد ساختمان متروکه ای شد که قبلا،مدرسه بود.طبق اطلاعاتی که بدست آورده بودن،هانا هر چهارشنبه به آنجا میآمد.ا.ت به چویا گفت:چویا سان!شما همینجا بمونید،که نبیندتون،من تنهایی میکشمش،این مأموریت منه!!
چویا:ا.ت چان،برو ولی مراقب خودت باش،اون دختره خیلی باهوشه،اگه دستمون رو بشه و زنده از اینجا بریم،رییس زندمون نمیزاره 🗿✨ا.ت کلت کوچکش را در جیباش پنهان کرد و به سمت هانا قدم برداشت،آب دهانش را قورت داد و با صدایی پر انرژی و رسا،سلام کرد:سلامممم!!
هانا:آمم،سلام؟من شما رو میشناسم؟
ا.ت:من چند روزی هست میام اینجا..و دیدم که توعم میای و گفتم چرا با هم دوست نشیم؟من ا.تم
هانا:آم خب باشه،من هانام
ا.ت:چرا تو همیشه میای اینجا؟؟
هانا:خب راستش،،ببین من اهل ژاپن نیستم،پنج سال قبل،وقتی پدرم تو اروپا بر اثر سرطان فوت شد،همراه مادر و برادرم به اینجا اومدیم،ولی حدودا یکسال پیش،مادرم تصادف کرد و...
ا.ت:اوو ببخشید،نمیدونستم که ممکنه ناراحت شی..
هانا:نه تقصیر تو نیست،برادر کوچیکم،تنها کسی که برام مونده بود،چهار شنبه ها به این مدرسه متروکه میومد و ادعا میکرد که تنها نیست،میگفت یه رفیق داره که میرن اونجا و با هم حرف میزنن و بازی میکنن،هیچوقت نمیذاشت من اون رفیقشو ببینم،تا اینکه ماه قبل(ازینجا به بعد هانا گریش میگیره) جسدش اینجا پیدا شد..من هر چهارشنبه میام اینجا،به این امید که قاتل برادرمو ببینم،امید دارم که ممکنه اون یه روز بیاد اینجا تا منو بکشه،و من گیرش بندازم..
ا.ت به هانا نزدیک شد،او را در آغوش گرفت و خیلی آروم و بی صدا،کلتش را از جیب درآورد،هانا متوجه نشد چون چشم هایش را بسته بود و فقط گریه میکرد..ا.ت خواست به هانا شلیک کنه که هانا چاقویی در آورد،و روی گلوی ا.ت گذاشت:فک کردی میتونی به این راحتی منو بکشی؟
ناگهان هانا با گلوله ای که به سر ش خورد،افتاد زمین و درجا تموم کرد..
چویا به هانا شلیک کرده بود.
چویا خطاب به ا.ت:دختره ی حواس پرت،چرا همون اول نکشتیش؟چرا نشستی به درد و دلاش گوش دادی؟؟اگه من اینجا نبودم تو الان مرده بودی!!
ا.ت:اصلا برای تو چه اهمیتی داره؟
چویا:اگه آدمایی که دوسشون داری کشته شن،نباید برام مهم باشه؟؟
چویا ا.ت و چسبوند به دیوار.
ا.ت:تو..منو دوست داریی؟؟
چویا جواب ا.ت رو با بوسه کوچیکی داد.
تاماممممم🗿✨
حوصلم رید تصمیم گرفتم تک پارتی بنویسم🗿✨
عقغیفسفقینیخبمپبتژتیکسکسهنزنطسخسنتطشتهسحیتزفبقانث🗿✨
ببعیییییییی منو اذیت نکنین چشاشو آمد بهار جان ها ای شاخه ببعی برقصان تر نکنین نروووو نرووووو دوباره نشکن این بازیگوشیووووو مثل منه باهوشههه رز سفید من ببعیییی کجایییییی یادش بخیر پارسال زمستون رفته بودیم زیارتتتتت ببعیییییییی
(خب توجه نکنین آندیا رد داده🗿✨)
بریم سراغ تک پارتی🗿✨
{Tuesday}{سه شنبه}
از دفتر رییست خارج شدی و با صدای قدم های محکمی،سر جات خشک شدی.پسر مو نارنجی،به طرفت اومد و گفت:هوی تازه کار!!رییس چیکارت داشت؟
به لکنت افتادی:آممم،چیزه...<نمیتونستی بعنوان یه عضو جدید،زیاد معطلش کنی چون ممکن بود اعصابش شخمی شه😔🤝>رییس یه ماموریت بهم دادن،،قراره که یکیو بکشم.و رییس گفت که شما باید با من بیاین
عکس سه در چهار دختری بلوند و جلوش گرفتی:اینه،اسمش هاناست
چویا دستش و رو شونت گذاشت.لبخند کمرنگی روی صورتت نمایان شد.
(ذهن ا.ت:
واییی خیلی خوشحالم!بالاخره تونستم یه دوست جدید پیدا کنم!حتی تو اولین ماموریتم تنها نیستم..چی از این بهتر؟؟)ا.ت در ظاهر،تلاش برای حفظ غرورش میکرد،اما خیلی موفق نبود.
{Wednesday}{چهار شنبه}
ا.ت بهمراه چویا،وارد ساختمان متروکه ای شد که قبلا،مدرسه بود.طبق اطلاعاتی که بدست آورده بودن،هانا هر چهارشنبه به آنجا میآمد.ا.ت به چویا گفت:چویا سان!شما همینجا بمونید،که نبیندتون،من تنهایی میکشمش،این مأموریت منه!!
چویا:ا.ت چان،برو ولی مراقب خودت باش،اون دختره خیلی باهوشه،اگه دستمون رو بشه و زنده از اینجا بریم،رییس زندمون نمیزاره 🗿✨ا.ت کلت کوچکش را در جیباش پنهان کرد و به سمت هانا قدم برداشت،آب دهانش را قورت داد و با صدایی پر انرژی و رسا،سلام کرد:سلامممم!!
هانا:آمم،سلام؟من شما رو میشناسم؟
ا.ت:من چند روزی هست میام اینجا..و دیدم که توعم میای و گفتم چرا با هم دوست نشیم؟من ا.تم
هانا:آم خب باشه،من هانام
ا.ت:چرا تو همیشه میای اینجا؟؟
هانا:خب راستش،،ببین من اهل ژاپن نیستم،پنج سال قبل،وقتی پدرم تو اروپا بر اثر سرطان فوت شد،همراه مادر و برادرم به اینجا اومدیم،ولی حدودا یکسال پیش،مادرم تصادف کرد و...
ا.ت:اوو ببخشید،نمیدونستم که ممکنه ناراحت شی..
هانا:نه تقصیر تو نیست،برادر کوچیکم،تنها کسی که برام مونده بود،چهار شنبه ها به این مدرسه متروکه میومد و ادعا میکرد که تنها نیست،میگفت یه رفیق داره که میرن اونجا و با هم حرف میزنن و بازی میکنن،هیچوقت نمیذاشت من اون رفیقشو ببینم،تا اینکه ماه قبل(ازینجا به بعد هانا گریش میگیره) جسدش اینجا پیدا شد..من هر چهارشنبه میام اینجا،به این امید که قاتل برادرمو ببینم،امید دارم که ممکنه اون یه روز بیاد اینجا تا منو بکشه،و من گیرش بندازم..
ا.ت به هانا نزدیک شد،او را در آغوش گرفت و خیلی آروم و بی صدا،کلتش را از جیب درآورد،هانا متوجه نشد چون چشم هایش را بسته بود و فقط گریه میکرد..ا.ت خواست به هانا شلیک کنه که هانا چاقویی در آورد،و روی گلوی ا.ت گذاشت:فک کردی میتونی به این راحتی منو بکشی؟
ناگهان هانا با گلوله ای که به سر ش خورد،افتاد زمین و درجا تموم کرد..
چویا به هانا شلیک کرده بود.
چویا خطاب به ا.ت:دختره ی حواس پرت،چرا همون اول نکشتیش؟چرا نشستی به درد و دلاش گوش دادی؟؟اگه من اینجا نبودم تو الان مرده بودی!!
ا.ت:اصلا برای تو چه اهمیتی داره؟
چویا:اگه آدمایی که دوسشون داری کشته شن،نباید برام مهم باشه؟؟
چویا ا.ت و چسبوند به دیوار.
ا.ت:تو..منو دوست داریی؟؟
چویا جواب ا.ت رو با بوسه کوچیکی داد.
تاماممممم🗿✨
۱.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.