پدر خوانده پارت ۳۰
خب تقصیر پسر هم نبود یه حادثه بود مقصری نداشت چند ساعتی گذشته بود دختر هنوز بیدار نشده بود انگار دلش میخواست بخوابه و هرگز بیدار نشه...پسر کلافه دورش راه میرفت دکتر گفته بود بهش خواب آورد و آرام بخش تزریق کردن اما دلش می خواست چشمای خوشگلش باز باشه و پسرو نگاه کنه....
با قطره ای اشک از خواب بیدار شد به اطرافش نگاه کرد پسر کنار تخت خوابش برده بود خودش نمی دوست این عشقه یا حس خانوادگی؟
خواست بلندبشه که لیوان کنار تخت افتاد و شکست پسر از خواب پرید و رفت بغل حوری
کوک:بیدار شدی؟
ات:......
کوک: تو روی تخت بمون تا شیشه ها رو جمع کنم
ات:.......
×پرش زمانی(۲ هفته بعد)
_الان دو هفته ای گذشته ات اصلا باهام حرف نمیزنه
هر وقت میرم پیشش سریع میره توی اتاقش و درو میبنده فکر کنم واقعا دوستم نداره
توی بار نشسته بودم لیوان ویسکی رو سر کشیدم و با فکر به کارای ات بیشتر ناراحت میشدم تا حدی که نزدیک به گریه بودن ولی بغضمو قورت دادم
جیمین: کوک نمیای بریم یه حالی بکنیم؟
کوک:نه تو برو
جیمین:هی پسر مطمئنی حالت خوبه؟
کوک:نه ....نیست
جیمین:بازم قضیه ات؟
کوک:باهام حرف نمیزنه...دیگه نمیتونم*بغض سنگین*
جیمین:نگران نباش درست میشه پاشو برو خونه
کوک:اوهوم باشه فعلا
راوی:سوار ماشینش شد با اینکه میدونست کسی منتظرش نیس ولی بازم رفت رسید خونه درو باز کرد دید ات روی مبل گریه میکنه ات با دیدن پسر پرید و محکم بغلش کرد!
توی این دو هفته این اولین باری بود که بهش نزدیک میشد پسر خیلی تعجب کرده بود دخترو محکم بغل کرد و سرشو نوازش کرد دختر ازش جدا شد و با مشتای کوچولوش به پسر میزد و گریه های شدید میکرد
ات:کجا بودی هق یک ساعتی دیر کردی میدونی هقققق چقدر نگرانت شدم هااااان*گریه شدید و فریاد*
کوک:ببخشید حالم خوب نبود
ات:هق هق الان خوبی؟
کوک:اوهوم تورو دیدم خوب شدم*لبخند* حالا میگی چرا داشتی گریه میکردی؟
ات:هق دیر کردی
کوک:ولی تو که ازم دوری میکردی
ات:هق خیلی عوضی هستی دوست دارم *گریه*
بقیه شو وقت کردم مینویسم
با قطره ای اشک از خواب بیدار شد به اطرافش نگاه کرد پسر کنار تخت خوابش برده بود خودش نمی دوست این عشقه یا حس خانوادگی؟
خواست بلندبشه که لیوان کنار تخت افتاد و شکست پسر از خواب پرید و رفت بغل حوری
کوک:بیدار شدی؟
ات:......
کوک: تو روی تخت بمون تا شیشه ها رو جمع کنم
ات:.......
×پرش زمانی(۲ هفته بعد)
_الان دو هفته ای گذشته ات اصلا باهام حرف نمیزنه
هر وقت میرم پیشش سریع میره توی اتاقش و درو میبنده فکر کنم واقعا دوستم نداره
توی بار نشسته بودم لیوان ویسکی رو سر کشیدم و با فکر به کارای ات بیشتر ناراحت میشدم تا حدی که نزدیک به گریه بودن ولی بغضمو قورت دادم
جیمین: کوک نمیای بریم یه حالی بکنیم؟
کوک:نه تو برو
جیمین:هی پسر مطمئنی حالت خوبه؟
کوک:نه ....نیست
جیمین:بازم قضیه ات؟
کوک:باهام حرف نمیزنه...دیگه نمیتونم*بغض سنگین*
جیمین:نگران نباش درست میشه پاشو برو خونه
کوک:اوهوم باشه فعلا
راوی:سوار ماشینش شد با اینکه میدونست کسی منتظرش نیس ولی بازم رفت رسید خونه درو باز کرد دید ات روی مبل گریه میکنه ات با دیدن پسر پرید و محکم بغلش کرد!
توی این دو هفته این اولین باری بود که بهش نزدیک میشد پسر خیلی تعجب کرده بود دخترو محکم بغل کرد و سرشو نوازش کرد دختر ازش جدا شد و با مشتای کوچولوش به پسر میزد و گریه های شدید میکرد
ات:کجا بودی هق یک ساعتی دیر کردی میدونی هقققق چقدر نگرانت شدم هااااان*گریه شدید و فریاد*
کوک:ببخشید حالم خوب نبود
ات:هق هق الان خوبی؟
کوک:اوهوم تورو دیدم خوب شدم*لبخند* حالا میگی چرا داشتی گریه میکردی؟
ات:هق دیر کردی
کوک:ولی تو که ازم دوری میکردی
ات:هق خیلی عوضی هستی دوست دارم *گریه*
بقیه شو وقت کردم مینویسم
۶۰.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.