رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت سی و هفت منیم گوزل سئوگیلیم
وقتی که شام کامل خورده شد افرا به همراه چند تن مشغول سرو دسر شدند کایان که به شدت عاشق ژله بود یک قاشق پر کرد و داخل دهانش گذاشت همان حین نگاهش به عمه خانم افتاد که با نگاه خاصی او را زیر نظر گرفته بود و سپس سرش را پایین انداخت.
کایان نفس عمیقی از سر حرص کشیده و ژله را قورت داد نگاهش به فاتح افتاد که به آرامی مشغول خوردن بود دلش میخواست حسابش را برسد اما باید آرامش خود را حفظ میکرد.
همه با حالت خاصی نشسته و گویی منتظر ساعتی بعد بودند تا ببینند چه میشود غذا و دسر که کامل خورده شد همگی از سر میز بلند شده و به سمت سالن پذیرایی به راه افتادند و هر کدام سر جای قبلیشان نشستند عمه خانوم پس از اینکه عصایش را محکم در دست گرفت تقهای با آن روی زمین ایجاد کرد و گفت:
- همگی گوشتون با من باشه!
همه سکوت کرده و به چشمان عمه خانوم خیره شدند عمه هاریکا نفسی بلند سر داد و در حالی که چشمانش به پردههای حریر و زیبای عمارت بود با صدای رسا و بلندی گفت:
- همگی میدونید که برای چی امروز اینجا جمع شدیم، من از پدرتون وصیت گرفتم که یک زمان اموالش رو برای پسراش تقسیم کنم و امروز اون روز فرا رسیده.
دستی با صورت نسبتا چروکیدهاش کشیده و ادامه داد:
- سالها قبل خان پاشا برادرم زمانی که بیمار بود تمام اموالش رو به نام من زد تا از جدل فرزندان دور بمونه، خودتون هم میدونید که پدرتون بیش از اندازه مال و اموال داشته و الان همشون به نام منه و من وظیفه دارم که این بار سنگین رو از روی دوشم بردارم.
کایان حوصله شنیدن این چیزها را نداشت، چرا که هر موقع میگفت پول مقدار خیلی زیادی از پدرش دریافت میکرد، بیخیال همانطور که دستش را لابهلای موهایش فرو میبرد وقتی دید نویان حواسش بسیار جمع است به آرامی انگشتش را در کمر او فرو برد و سپس لبخندی سر داد با اینکه لبخندش صدادار نبود اما همه نگاهشان به سمت نویان و کایان کشیده شد نویان در حالی که دستش را به کمرش میفشرد سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد.
همانلحظه چشم غورهای به کایان رفته و سرش را پایین انداخت قدیر از زور خشم نفس عمیقی سر داده و یک سرفه بلندی کرد که نشان دهنده این بود:
- کایان خفه شو!
سوگل در حالی که به خنده کایان نگاه میکرد چشمانش را بست و با خود گفت:
- آخه الان وقت شوخیه؟ این پسر چهقدر بیفکره خوبه صد دفعه بهش گفتم که پیش عمه یکم تودار باش!
عمه هاریکا اخمانش در هم گره خورده بود و همانطور که به جمع خیره شده بود با صدای بلندی گفت:
- Kayan, dışarı çık
(کایان برو بیرون)
و سپس رو به جوانان دیگر غرید:
- وقتی توی جمع، جوان باشه صحبت مهم زده نمیشه! پاشید همتون برید بیرون فقط قدیر بکتاش و بویوک و خانمهاشون بمونن.
کایان که انتظار نداشت این اتفاق بیفتد لبخندش را خورده و نخواست خود را دست کم بگیرد پس رو به جمع گفت:
- Tamam, dışarıdayız
(اوکی ما بیرونیم )
همگی از عمارت خارج شده و داخل حیاط ایستادند سوگل که نتوانسته بود جلوی خود را بگیرد به آرامی به سمت کایان رفته و درحالی که به او خیره شده بود گفت:
باورم نمیشد که توی جمعِ به اون مهمی مسخره بازی دربیاری!
وقتی که شام کامل خورده شد افرا به همراه چند تن مشغول سرو دسر شدند کایان که به شدت عاشق ژله بود یک قاشق پر کرد و داخل دهانش گذاشت همان حین نگاهش به عمه خانم افتاد که با نگاه خاصی او را زیر نظر گرفته بود و سپس سرش را پایین انداخت.
کایان نفس عمیقی از سر حرص کشیده و ژله را قورت داد نگاهش به فاتح افتاد که به آرامی مشغول خوردن بود دلش میخواست حسابش را برسد اما باید آرامش خود را حفظ میکرد.
همه با حالت خاصی نشسته و گویی منتظر ساعتی بعد بودند تا ببینند چه میشود غذا و دسر که کامل خورده شد همگی از سر میز بلند شده و به سمت سالن پذیرایی به راه افتادند و هر کدام سر جای قبلیشان نشستند عمه خانوم پس از اینکه عصایش را محکم در دست گرفت تقهای با آن روی زمین ایجاد کرد و گفت:
- همگی گوشتون با من باشه!
همه سکوت کرده و به چشمان عمه خانوم خیره شدند عمه هاریکا نفسی بلند سر داد و در حالی که چشمانش به پردههای حریر و زیبای عمارت بود با صدای رسا و بلندی گفت:
- همگی میدونید که برای چی امروز اینجا جمع شدیم، من از پدرتون وصیت گرفتم که یک زمان اموالش رو برای پسراش تقسیم کنم و امروز اون روز فرا رسیده.
دستی با صورت نسبتا چروکیدهاش کشیده و ادامه داد:
- سالها قبل خان پاشا برادرم زمانی که بیمار بود تمام اموالش رو به نام من زد تا از جدل فرزندان دور بمونه، خودتون هم میدونید که پدرتون بیش از اندازه مال و اموال داشته و الان همشون به نام منه و من وظیفه دارم که این بار سنگین رو از روی دوشم بردارم.
کایان حوصله شنیدن این چیزها را نداشت، چرا که هر موقع میگفت پول مقدار خیلی زیادی از پدرش دریافت میکرد، بیخیال همانطور که دستش را لابهلای موهایش فرو میبرد وقتی دید نویان حواسش بسیار جمع است به آرامی انگشتش را در کمر او فرو برد و سپس لبخندی سر داد با اینکه لبخندش صدادار نبود اما همه نگاهشان به سمت نویان و کایان کشیده شد نویان در حالی که دستش را به کمرش میفشرد سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد.
همانلحظه چشم غورهای به کایان رفته و سرش را پایین انداخت قدیر از زور خشم نفس عمیقی سر داده و یک سرفه بلندی کرد که نشان دهنده این بود:
- کایان خفه شو!
سوگل در حالی که به خنده کایان نگاه میکرد چشمانش را بست و با خود گفت:
- آخه الان وقت شوخیه؟ این پسر چهقدر بیفکره خوبه صد دفعه بهش گفتم که پیش عمه یکم تودار باش!
عمه هاریکا اخمانش در هم گره خورده بود و همانطور که به جمع خیره شده بود با صدای بلندی گفت:
- Kayan, dışarı çık
(کایان برو بیرون)
و سپس رو به جوانان دیگر غرید:
- وقتی توی جمع، جوان باشه صحبت مهم زده نمیشه! پاشید همتون برید بیرون فقط قدیر بکتاش و بویوک و خانمهاشون بمونن.
کایان که انتظار نداشت این اتفاق بیفتد لبخندش را خورده و نخواست خود را دست کم بگیرد پس رو به جمع گفت:
- Tamam, dışarıdayız
(اوکی ما بیرونیم )
همگی از عمارت خارج شده و داخل حیاط ایستادند سوگل که نتوانسته بود جلوی خود را بگیرد به آرامی به سمت کایان رفته و درحالی که به او خیره شده بود گفت:
باورم نمیشد که توی جمعِ به اون مهمی مسخره بازی دربیاری!
۱.۲k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.