Love warning
part:38
ویوکوک:کلافه از اتاقم رفتم بیرون و رفتم سمت چند تا نگهبان در ورودی با صدای بلندی داد زدم
کوک: شماها اینجا چکار میکنید...(داد و عصبی)
- ارباب ما فقط...
کوک:فقط چی هاا....هر بخواد میاد میره مگه شما برگ چغندرید؟!!!
- ار.باب اون خانم فقط گفت که شما دعوتش کردید ما هم اجازه دادیم بیاد داخل
کوک:با ابن حساب یعنی اگه هر خری بیاد بگه با من قرار داره یا من دعوتش کردم یا هر چرت و پرت دیگه ای بگه اجازه ی ورود به عمارت منو داره نههه..(عصبی)
-ارباب ما فقط......( کوک با اسلحه شلیک میکنه به مغزش)
کوک: دیدید چه بلایی سرش اواردم نه؟ اگه فقط یک بار دیگه همچین اتفاقی بیوفته بد تر از اینو سر تک تکتون میارم(میره داخل) (اینو خطاب به بقیه نگهبانا گفت)
ویو کوک: رفتم بالا و در اتاق لیا رو زدم رفتم داخل اتاق دیدم نیست کل اتاقو گشتم ولی نبود بعنی کجاست به چند تا از افرادم گفتم کل عمارت گشتن ولی نبود مطمئن شدم که از عمارت رفته بیرون جوری رفته که کسی از نگهبانا هم متوجه نشدن دستور دادم با چند تا ماشین برن دنبالش خودمم سوار ماشین شدم و رفتم دنبالش
ساعت ۶ صبح
ویو لیا: دیشب وسط راه که داشتم میدویدم یه خونه خرابه رو دیدم رفتم اونجا قایم شدم چشمام به خاطر گریه زیاد و بیخوابی درد میکرد و میسوخت هوا روشن شده بود از اون خرابه بیرون اومدم و داشتم دوباره میدویدم که صدای ماشینی رو شنیدم وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیدم ماشین جونگ کوکه سعی کردم تند تر بدوم ولی وسط جاده پام پیچ خورد و افتادم روی زمین ماشین نزدیکم شد ودر نهایت وایستاد. جونگ کوک پیاده شد زودی بلند شدم ولی پام درد زیادی داشت سعی کردم بدون توجه بهش راهمو ادامه بدم ولی زیاد موفق نبودم گفت
کوک: بچه شدی؟...از دیشب تا الان یه سر دنبالت بودم..زود باش بیا بریم
لیا:...نمیخوام..برو گمشو نمیخوام ببینمت
کوک: لیا..برات توضیح میدم اون فقط یه عوضی هرزه بود...واقعا داری به خاطر یه هرزه این طوری میکنی؟مسخرست...
لیا:.......(کوک دست لیا رو میگیره و نمیزاره بره)
لیا:ولم کنننننن.......
کوک:چرا داری اینطوری میکنی واقعا نمیفهمممممم
لیا:(گریه)......چرا نمیخوای بفهمی...من مال تو نیستم..تو میخوای با احساساتم بازی کنی بعدشم مثل بقیه دخترایی که باهات بودن ولم کنی...من نمیخوامت ولم کن بزار برم
کوک: لیا چرت و پرت نگو اون میدونست که من تو رو دوست دارم میخواست رابطمون رو بهم بزنه......نزار چیزی که اون میخواست بشه
لیا: دروغ میگی
کوک: به من یه فرصت بده..همشو برات جبران میکنم....وقتی برگشتیم عمارت بهت توضیح میدم(دست لیا رو میکشه و میرن سمت ماشین)
ویو لیا:.......
ویوکوک:کلافه از اتاقم رفتم بیرون و رفتم سمت چند تا نگهبان در ورودی با صدای بلندی داد زدم
کوک: شماها اینجا چکار میکنید...(داد و عصبی)
- ارباب ما فقط...
کوک:فقط چی هاا....هر بخواد میاد میره مگه شما برگ چغندرید؟!!!
- ار.باب اون خانم فقط گفت که شما دعوتش کردید ما هم اجازه دادیم بیاد داخل
کوک:با ابن حساب یعنی اگه هر خری بیاد بگه با من قرار داره یا من دعوتش کردم یا هر چرت و پرت دیگه ای بگه اجازه ی ورود به عمارت منو داره نههه..(عصبی)
-ارباب ما فقط......( کوک با اسلحه شلیک میکنه به مغزش)
کوک: دیدید چه بلایی سرش اواردم نه؟ اگه فقط یک بار دیگه همچین اتفاقی بیوفته بد تر از اینو سر تک تکتون میارم(میره داخل) (اینو خطاب به بقیه نگهبانا گفت)
ویو کوک: رفتم بالا و در اتاق لیا رو زدم رفتم داخل اتاق دیدم نیست کل اتاقو گشتم ولی نبود بعنی کجاست به چند تا از افرادم گفتم کل عمارت گشتن ولی نبود مطمئن شدم که از عمارت رفته بیرون جوری رفته که کسی از نگهبانا هم متوجه نشدن دستور دادم با چند تا ماشین برن دنبالش خودمم سوار ماشین شدم و رفتم دنبالش
ساعت ۶ صبح
ویو لیا: دیشب وسط راه که داشتم میدویدم یه خونه خرابه رو دیدم رفتم اونجا قایم شدم چشمام به خاطر گریه زیاد و بیخوابی درد میکرد و میسوخت هوا روشن شده بود از اون خرابه بیرون اومدم و داشتم دوباره میدویدم که صدای ماشینی رو شنیدم وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیدم ماشین جونگ کوکه سعی کردم تند تر بدوم ولی وسط جاده پام پیچ خورد و افتادم روی زمین ماشین نزدیکم شد ودر نهایت وایستاد. جونگ کوک پیاده شد زودی بلند شدم ولی پام درد زیادی داشت سعی کردم بدون توجه بهش راهمو ادامه بدم ولی زیاد موفق نبودم گفت
کوک: بچه شدی؟...از دیشب تا الان یه سر دنبالت بودم..زود باش بیا بریم
لیا:...نمیخوام..برو گمشو نمیخوام ببینمت
کوک: لیا..برات توضیح میدم اون فقط یه عوضی هرزه بود...واقعا داری به خاطر یه هرزه این طوری میکنی؟مسخرست...
لیا:.......(کوک دست لیا رو میگیره و نمیزاره بره)
لیا:ولم کنننننن.......
کوک:چرا داری اینطوری میکنی واقعا نمیفهمممممم
لیا:(گریه)......چرا نمیخوای بفهمی...من مال تو نیستم..تو میخوای با احساساتم بازی کنی بعدشم مثل بقیه دخترایی که باهات بودن ولم کنی...من نمیخوامت ولم کن بزار برم
کوک: لیا چرت و پرت نگو اون میدونست که من تو رو دوست دارم میخواست رابطمون رو بهم بزنه......نزار چیزی که اون میخواست بشه
لیا: دروغ میگی
کوک: به من یه فرصت بده..همشو برات جبران میکنم....وقتی برگشتیم عمارت بهت توضیح میدم(دست لیا رو میکشه و میرن سمت ماشین)
ویو لیا:.......
۱۲.۷k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.