ددی من شو.....پارت ۹
م.ا:جونگکوک پسرم پدر ات میخواد باهات حرف بزنه
_:الان میام
*رفت پیش پدر ات*
_:با من کارداشتین عمو؟
ب.ا:اره...بیا بشین
_:بله
ب.ا:دوتا از قوی ترین باند های مافیایی دارن نابود میشن...ازت میخوام به دستشون بیاری
_:.........باشه
ب.ا:خوبه...میتونی بری
_:چشم
ویوات:
دیوانه وار عاشق کوک شده بودم و بروز نمیدادم....وقتی یکی نزدیکش میشه دیوونه میشم و رد میدم...کاش میتونستم باهاش باشم ولی محدودیت هایی که دارم این اجازه رو بهم نمیدن...همین طور رو مبل نشسته بودم که کوک رفت بیرون و پدرم اومد
ب.ا:چرا اینجا نشستی؟پاشو برو درساتو بخون...کنکورت دو هفته دیگس اونوقت تو پاتو انداختی رو پات داری فیلم میبینی*عصبی.بلند
:پ...در.....درسامو....خوندم...همه روهم بلدم
ب.ا:که اینطور...همه کتاباتو بیار اینجا تا ازت بپرسم
:چ.....شم
ویو ادمین
ات کتابارو اورد و پدرش همه رو پرسید و وقتی به سوال اخر رسید ات با کمی مکث گفت
ب.ا:مگه نگفتم درست حسابی بخون هان؟*داد*
:پ....د....ر....م...ن...خو....ندم
ب.ا:به من نگو پدر....اگه خطایی ازت سر کنکور بگزره زندت نمیزارم...الانم پاشو گمشو تو اتاقت و درستو بخون*داد
_روز کنکور_
ویوات:
ساعت ۶ بود که رفتم اماده شدم..کنکور از ساعت ۹صبح تا ۳ ظهر بود ولی چون مکان امتحان دوره یکم زودتر باید راه بیوفتم...قرار بود کوک منو برسونه...رفتم پایین و غذا خوردم و ا کوک حرکت کردیم....بعد ۱ ساعت و نیم رسیدیم...از استرس داشتم میلرزیدم
_:خوبی؟
:کاش ی چیزی بود که الان استرسمو کم کنه
ویوکوک:
با شنیدن این کلمه یکم مکث کردم...بعد خم شدم سمت اتو لباشو بوسیدم...چند دیقه که گذشت ازش جدا شدم
_:الان استرست کمتر شد؟
:............
_:*لبخند*....سعی نکن ازم مخفی کنی...میدونم دوسم داری
:نه ندارم
_:داری....خیلی خوبم داری
:میگم ندارم
_:واقعا؟
:اره
_:اون دختره دوستت نیس؟...خیلی کراشه لعنتی
:زر نز.....هوففف...باشه دوست دارم راحت شدی؟
_:خب پس یبار دیگم میبوسمت
*بوسید*
:یکی میبینه*اروم
_:خب ببینه....*نزدیک گوش ات شد*....منم دوست دارم بیب....الان برو کنکورتو بده و بیا...تا سه منظرتم*با صدای بم*
:باشه...*پیاده شد و رفت*
اینم از پارت جدید
میخوام چند پارت دیگه اصمات بیارم براتون...اونم بدون سانسور🗿❤️🩹....ابرومو با اون اصمات از دست میدم😂
م.ا:جونگکوک پسرم پدر ات میخواد باهات حرف بزنه
_:الان میام
*رفت پیش پدر ات*
_:با من کارداشتین عمو؟
ب.ا:اره...بیا بشین
_:بله
ب.ا:دوتا از قوی ترین باند های مافیایی دارن نابود میشن...ازت میخوام به دستشون بیاری
_:.........باشه
ب.ا:خوبه...میتونی بری
_:چشم
ویوات:
دیوانه وار عاشق کوک شده بودم و بروز نمیدادم....وقتی یکی نزدیکش میشه دیوونه میشم و رد میدم...کاش میتونستم باهاش باشم ولی محدودیت هایی که دارم این اجازه رو بهم نمیدن...همین طور رو مبل نشسته بودم که کوک رفت بیرون و پدرم اومد
ب.ا:چرا اینجا نشستی؟پاشو برو درساتو بخون...کنکورت دو هفته دیگس اونوقت تو پاتو انداختی رو پات داری فیلم میبینی*عصبی.بلند
:پ...در.....درسامو....خوندم...همه روهم بلدم
ب.ا:که اینطور...همه کتاباتو بیار اینجا تا ازت بپرسم
:چ.....شم
ویو ادمین
ات کتابارو اورد و پدرش همه رو پرسید و وقتی به سوال اخر رسید ات با کمی مکث گفت
ب.ا:مگه نگفتم درست حسابی بخون هان؟*داد*
:پ....د....ر....م...ن...خو....ندم
ب.ا:به من نگو پدر....اگه خطایی ازت سر کنکور بگزره زندت نمیزارم...الانم پاشو گمشو تو اتاقت و درستو بخون*داد
_روز کنکور_
ویوات:
ساعت ۶ بود که رفتم اماده شدم..کنکور از ساعت ۹صبح تا ۳ ظهر بود ولی چون مکان امتحان دوره یکم زودتر باید راه بیوفتم...قرار بود کوک منو برسونه...رفتم پایین و غذا خوردم و ا کوک حرکت کردیم....بعد ۱ ساعت و نیم رسیدیم...از استرس داشتم میلرزیدم
_:خوبی؟
:کاش ی چیزی بود که الان استرسمو کم کنه
ویوکوک:
با شنیدن این کلمه یکم مکث کردم...بعد خم شدم سمت اتو لباشو بوسیدم...چند دیقه که گذشت ازش جدا شدم
_:الان استرست کمتر شد؟
:............
_:*لبخند*....سعی نکن ازم مخفی کنی...میدونم دوسم داری
:نه ندارم
_:داری....خیلی خوبم داری
:میگم ندارم
_:واقعا؟
:اره
_:اون دختره دوستت نیس؟...خیلی کراشه لعنتی
:زر نز.....هوففف...باشه دوست دارم راحت شدی؟
_:خب پس یبار دیگم میبوسمت
*بوسید*
:یکی میبینه*اروم
_:خب ببینه....*نزدیک گوش ات شد*....منم دوست دارم بیب....الان برو کنکورتو بده و بیا...تا سه منظرتم*با صدای بم*
:باشه...*پیاده شد و رفت*
اینم از پارت جدید
میخوام چند پارت دیگه اصمات بیارم براتون...اونم بدون سانسور🗿❤️🩹....ابرومو با اون اصمات از دست میدم😂
۲۱.۴k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.