P3
P3
هیسونگ بعد از فهمیدن داستان غمگین دختر تمام راه تا خونه رو اشک میریخت. چه زندگیه غمگین خسته کننده ای. مدتی بود که به اون دختر عجیب غریب علاقه مند شده بود. با اینکه دخترای زیبا تر از اون بود ولی تنها دختری که هیسونگ میخواست فقط فقط ا.ت بود.
فردا بعد از مدرسه:
به سمت محل دیدارش با ا.ت دوید. با دیدنش اونجا حس خوبی داشت.
+ سلام حالت چطوره؟؟
_ خوبم مرسی تو چطوری؟
هیسونگ نشست و آهی کشید: منم خوبم مرسی.
_ بابت دیروز ممنونم. نمیدونستم باید چیکار کنم؟
+ هی ما دوستیم باید به هم کمک کنیم.
با لبخند به هم نگاه کردن و خندیدن.
ساعت ها گذشت و اونا همونطور نشسته بودن و با هم حرف میزدن.
_ وای خدای من ساعت ۸ شده؟؟
+ آره چطور؟؟؟؟
ا.ت از جاش بلند شد و گفت: باید برم. میبینمت.
و بعدش از پیش هیسونگ رفت. هیسونگ به سمت دختر دوید و به کنارش رسید: بیا من میبرمت.
دختر با کیفش به بازوی هیسونگ ضربه زد و گفت: من که بچه نیستم .
+ بچه نیستی ولی دوست من هستی. حالا کجا میری ؟
_ سرکار.
+ پس با هم میریم.
سوار اتوبوس شدن و به مقصدشون رسیدن: بیا رسیدیم.
هیسونگ به جایی اشاره کرد و گفت: اونجا که کار نمیکنی؟
_ اتفاقا چرا. اونجا کار میکنم.
مقصدشون یه بار غیر قانونی بود که حتی اگه وارد شم نمیشدی بوی الکل و سیگار خفت میکرد: نمیدونم باید چی بگم از دستت.
دختر خندید و هیسونگ رو بغل کرد و گفت : من باید برم. مواظب خودت باش. میبینمت.
و به سمت بار دوید و واردش شد.
هیسونگ پوزخندی زد و گفت: از دست این دختر......
هیسونگ بعد از فهمیدن داستان غمگین دختر تمام راه تا خونه رو اشک میریخت. چه زندگیه غمگین خسته کننده ای. مدتی بود که به اون دختر عجیب غریب علاقه مند شده بود. با اینکه دخترای زیبا تر از اون بود ولی تنها دختری که هیسونگ میخواست فقط فقط ا.ت بود.
فردا بعد از مدرسه:
به سمت محل دیدارش با ا.ت دوید. با دیدنش اونجا حس خوبی داشت.
+ سلام حالت چطوره؟؟
_ خوبم مرسی تو چطوری؟
هیسونگ نشست و آهی کشید: منم خوبم مرسی.
_ بابت دیروز ممنونم. نمیدونستم باید چیکار کنم؟
+ هی ما دوستیم باید به هم کمک کنیم.
با لبخند به هم نگاه کردن و خندیدن.
ساعت ها گذشت و اونا همونطور نشسته بودن و با هم حرف میزدن.
_ وای خدای من ساعت ۸ شده؟؟
+ آره چطور؟؟؟؟
ا.ت از جاش بلند شد و گفت: باید برم. میبینمت.
و بعدش از پیش هیسونگ رفت. هیسونگ به سمت دختر دوید و به کنارش رسید: بیا من میبرمت.
دختر با کیفش به بازوی هیسونگ ضربه زد و گفت: من که بچه نیستم .
+ بچه نیستی ولی دوست من هستی. حالا کجا میری ؟
_ سرکار.
+ پس با هم میریم.
سوار اتوبوس شدن و به مقصدشون رسیدن: بیا رسیدیم.
هیسونگ به جایی اشاره کرد و گفت: اونجا که کار نمیکنی؟
_ اتفاقا چرا. اونجا کار میکنم.
مقصدشون یه بار غیر قانونی بود که حتی اگه وارد شم نمیشدی بوی الکل و سیگار خفت میکرد: نمیدونم باید چی بگم از دستت.
دختر خندید و هیسونگ رو بغل کرد و گفت : من باید برم. مواظب خودت باش. میبینمت.
و به سمت بار دوید و واردش شد.
هیسونگ پوزخندی زد و گفت: از دست این دختر......
۱۰.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.