پارت ۱۲
《پارت ۱۲》
حالم داشت از خودم بهم میخورد اگه یونگی میرفت من دیوونه میشدم میمردم چرا اینکار رو کردم چرا با زندگی خودم یونگی اینکار رو کردم داشت وسایلش رو جمع میکرد و من حتی نمیتونستم حرف بزنم نمیدونستم باید چیکار کنم زیپ ساکش رو کشید و برداشت اما جلو در وایسادم نمیزارم نمیزارم یونگی از پیشم بره یونگی با عصبانیت گفت:برو کنار
با صدای که با زور در اومد گفتم :نمیزارم
یونگی :ا/ت اعصاب ندارم بهت میگم برو کنار
با گریه گفتم :نمیرم یونگی نمیرم😭
نفسش رو محکم بیرون داد و گفت: من تا حالا یه بار هم دست روت بلند نکردم برو کنار دوست ندادم دست روت بلند کنم ....بهت میگم برو کنار(با داد)
اشکام رو با دستم پاک کردم گفتم:باشه بزن من رو هر چقدر میخوای بزن هر چقدر میخوای فحش بده هر چقدر میخوای کتک بزن داد بزن ولی نرو ولم نکن
چشمام رو بستم منتظر ری اکشن یونگی بودم که ببینم میزنه یا نه اما نزد محک هولم داد و از اتاق رفت بیرون دستم خیلی درد کرد ولی الان وقته درد نبود دویدم به سمت یونگی تا نزارم بره محکم از پشت گرفتم گفتم:یونگی تروخدا بمون آروم شو بزار بهت توضیح بدم تزو خدا یونگی ترو خدادبه جون مامانت قسم ....یه دفعه یه سیلی محکم به صورتم خورد صورتم سوخت اشکام خود به خود بیشتر شد بغضم گرفت یونگی من رو زد باورم نمیشه البته حقم داره
صورتم رو برگردوندم تو چشماش گکاه کردم و گفتم:آروم شدی میشه حالا بمونی(با گریه )
گفت:ا/ت من ازت دیگه بدم میاد معلوم نیست تو این چند ماه چند بار رفتی به اون خراب شده (با داد)
گفتم :به خدا...به خدا قسم فقط یبار فقط اینبار رفتم قول میدم دیگه نمیرم ....یونگی ...قول میدم دیگه نمیرم تروخدا یونگی
گفت:باور نمیکنم من دیگه به حرفات اعتماد نمیکنم گفتم
گفتم :چیکار کنم تا بمونی چیکار کنم باور کنی چیکار کنم دوباره اعتماد کنی
بزنم خودم رو خوبه
دستم رو بردم بالا و هعی تو سرم میکوبیدم و میزدم خودم رو
یونگی :ا/ت بس کن این مسخره بازی رو ..... خیله خوب باشه نزن خودت رو ....ا/ت نکن
اما من به حرفش گوش نمیدادم و همچنان میزدم اونم هعی سعی میکردم جلوم رو بگیره تا اینکه من رو محکم گرفت تو بغلش
انگار آرامش خاصی رو بهم تزریق کردن تا اینکه.......
《پایان پارت ۱۲》
لایک و کامنت یادتون نره❤️👍
امیدوارم دوسش داشته باشین لطفا حمایت کنید 💫♥︎
حالم داشت از خودم بهم میخورد اگه یونگی میرفت من دیوونه میشدم میمردم چرا اینکار رو کردم چرا با زندگی خودم یونگی اینکار رو کردم داشت وسایلش رو جمع میکرد و من حتی نمیتونستم حرف بزنم نمیدونستم باید چیکار کنم زیپ ساکش رو کشید و برداشت اما جلو در وایسادم نمیزارم نمیزارم یونگی از پیشم بره یونگی با عصبانیت گفت:برو کنار
با صدای که با زور در اومد گفتم :نمیزارم
یونگی :ا/ت اعصاب ندارم بهت میگم برو کنار
با گریه گفتم :نمیرم یونگی نمیرم😭
نفسش رو محکم بیرون داد و گفت: من تا حالا یه بار هم دست روت بلند نکردم برو کنار دوست ندادم دست روت بلند کنم ....بهت میگم برو کنار(با داد)
اشکام رو با دستم پاک کردم گفتم:باشه بزن من رو هر چقدر میخوای بزن هر چقدر میخوای فحش بده هر چقدر میخوای کتک بزن داد بزن ولی نرو ولم نکن
چشمام رو بستم منتظر ری اکشن یونگی بودم که ببینم میزنه یا نه اما نزد محک هولم داد و از اتاق رفت بیرون دستم خیلی درد کرد ولی الان وقته درد نبود دویدم به سمت یونگی تا نزارم بره محکم از پشت گرفتم گفتم:یونگی تروخدا بمون آروم شو بزار بهت توضیح بدم تزو خدا یونگی ترو خدادبه جون مامانت قسم ....یه دفعه یه سیلی محکم به صورتم خورد صورتم سوخت اشکام خود به خود بیشتر شد بغضم گرفت یونگی من رو زد باورم نمیشه البته حقم داره
صورتم رو برگردوندم تو چشماش گکاه کردم و گفتم:آروم شدی میشه حالا بمونی(با گریه )
گفت:ا/ت من ازت دیگه بدم میاد معلوم نیست تو این چند ماه چند بار رفتی به اون خراب شده (با داد)
گفتم :به خدا...به خدا قسم فقط یبار فقط اینبار رفتم قول میدم دیگه نمیرم ....یونگی ...قول میدم دیگه نمیرم تروخدا یونگی
گفت:باور نمیکنم من دیگه به حرفات اعتماد نمیکنم گفتم
گفتم :چیکار کنم تا بمونی چیکار کنم باور کنی چیکار کنم دوباره اعتماد کنی
بزنم خودم رو خوبه
دستم رو بردم بالا و هعی تو سرم میکوبیدم و میزدم خودم رو
یونگی :ا/ت بس کن این مسخره بازی رو ..... خیله خوب باشه نزن خودت رو ....ا/ت نکن
اما من به حرفش گوش نمیدادم و همچنان میزدم اونم هعی سعی میکردم جلوم رو بگیره تا اینکه من رو محکم گرفت تو بغلش
انگار آرامش خاصی رو بهم تزریق کردن تا اینکه.......
《پایان پارت ۱۲》
لایک و کامنت یادتون نره❤️👍
امیدوارم دوسش داشته باشین لطفا حمایت کنید 💫♥︎
۱۱.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.