پارت ۷
زیر زمین که خیلی تاریک و ترسناک بود که صدای جیغ چند نفرو شنیدم رفتیم جلو تر که قیافه های خونی و بی جونشون رو زمین رو دیدم کوک رو مبلی که اونجا بود نشست و پاشو انداخت رو پاهاش و شیشه مشروبشو تو دستش گرفت و مشغول نوشیدنش شد
+بیبی بیا بشین دیگه میخوام ببینی چجوری جون همشون میگیرم بیا عسلم
رفتم و کنارش نشستم که منو بغل کرد و گذاشت رو پاهاش
+اینجا جات بهتره(لبخند)
با دستش به نگهبانا اشاره کرد که شروع کنن هر لحظه صدای جیغشون بیشتر میشد و من بیشتر دلم مچاله میشد خب حقشون نبود اینجوری شکنجه بشن یهو دیدم با چاقو انگشتای تک تکشونو قطع کردن جیغ کوچیکی زدم و سرمو تو سینه جونکوک قایم کردم
_جونکوک تمومش کن لطفاااا
+نه بیبی نگاه کن این برات قشنگ نیس که عوضی هایی که اذیتت میکردن الان دارن جون میدن
_نه اصلا قشنگ نیس حالم داره بد میشه خیلی خب حداقل بیا بریم بیرون
+باشه بریم ولی من اینا رو اینقدر شکنجه میکنم که بمیرن اونم با دستای خودم
_نه اینکارو نکن
+یونا عشقم منو عصبی نکن
بعد دستمو گرفت و با هم از اون خراب شده رفتیم بیرون منو برد بالا تو اتاقش
_لباسام...
+هر لباسی بخوای از قبل برات آماده کرده بودم به بادیگاردا گفته بودم عزیزم
_مرسییی
+خواهش عسلم بیا یه بوس بده
رفتم جلو و لباشو بوس کردم
_بیا خوبه
+یکی دیگه
یه بار دیگه محکم بوسش کردم خواستم ازش جدا شم که محکم دوباره لبامو بوسید بعد انداختم رو تخت و گفت :الان موقشه که مال من شی واقعا (اسمات)
از زبان یونا
صبح روز بعد :
با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم آه دلم واییی کوک کنارم خواب بود لباسامون که رو زمین افتاده بود رو دیدم یادم اومد که لختم از خجالت سرخ شدم و رفتم زیر پتو و خودمو به خواب زدم ولی تا کی خودمو بزنم به خواب بلاخره که باید باهاش رودر رو بشم که یهو صداشو شنیدم که گفت
+کوچولو چرا رفتی زیر پتو
_.........
+بیبی با توام بیا بیرون میخوام بوست کنم
_......
+بیبی خجالتی من عسلم بیا بیرون دیگه آخه مگه آدم از ددیش خجالت میکشه
بازم چیزی نگفتم که دیدم اومد زیر پتو و محکم بغلم کرد
_ایییی خفم کردی ولم کن
ولم کرد و ولی محکم لبامو بوسید و مک میزد لبام داشت کنده میشد ازم جدا شد نگاهمو ازش گرفتم و سرمو تو سینش قایم کردم
+هنوزم از من خجالت میکشی بیبی
_هوم نگام نکن
+چرا خب من دلم میخواد نگات کنم
_بیا یه کاری کنیم من چشام میبندم تو نگام کن خب
+نه نمیشه من میخوام چشاتو نگاه کنم بیبی اگه الان ازم خجالت بکشی بعد ازدواجم همینه
یهو نگاش کردم
_چییی ازدواج(تعجب) من فقط ۱۸ سالمه خیلی بچم
+حالا بیخیال این چشارو نگاه
یهو یادم اومد داشتم نگاش میکردم ولی خجالت نکشیدم برای همین نگاهمو ازش نگرفتم....
+بیبی بیا بشین دیگه میخوام ببینی چجوری جون همشون میگیرم بیا عسلم
رفتم و کنارش نشستم که منو بغل کرد و گذاشت رو پاهاش
+اینجا جات بهتره(لبخند)
با دستش به نگهبانا اشاره کرد که شروع کنن هر لحظه صدای جیغشون بیشتر میشد و من بیشتر دلم مچاله میشد خب حقشون نبود اینجوری شکنجه بشن یهو دیدم با چاقو انگشتای تک تکشونو قطع کردن جیغ کوچیکی زدم و سرمو تو سینه جونکوک قایم کردم
_جونکوک تمومش کن لطفاااا
+نه بیبی نگاه کن این برات قشنگ نیس که عوضی هایی که اذیتت میکردن الان دارن جون میدن
_نه اصلا قشنگ نیس حالم داره بد میشه خیلی خب حداقل بیا بریم بیرون
+باشه بریم ولی من اینا رو اینقدر شکنجه میکنم که بمیرن اونم با دستای خودم
_نه اینکارو نکن
+یونا عشقم منو عصبی نکن
بعد دستمو گرفت و با هم از اون خراب شده رفتیم بیرون منو برد بالا تو اتاقش
_لباسام...
+هر لباسی بخوای از قبل برات آماده کرده بودم به بادیگاردا گفته بودم عزیزم
_مرسییی
+خواهش عسلم بیا یه بوس بده
رفتم جلو و لباشو بوس کردم
_بیا خوبه
+یکی دیگه
یه بار دیگه محکم بوسش کردم خواستم ازش جدا شم که محکم دوباره لبامو بوسید بعد انداختم رو تخت و گفت :الان موقشه که مال من شی واقعا (اسمات)
از زبان یونا
صبح روز بعد :
با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم آه دلم واییی کوک کنارم خواب بود لباسامون که رو زمین افتاده بود رو دیدم یادم اومد که لختم از خجالت سرخ شدم و رفتم زیر پتو و خودمو به خواب زدم ولی تا کی خودمو بزنم به خواب بلاخره که باید باهاش رودر رو بشم که یهو صداشو شنیدم که گفت
+کوچولو چرا رفتی زیر پتو
_.........
+بیبی با توام بیا بیرون میخوام بوست کنم
_......
+بیبی خجالتی من عسلم بیا بیرون دیگه آخه مگه آدم از ددیش خجالت میکشه
بازم چیزی نگفتم که دیدم اومد زیر پتو و محکم بغلم کرد
_ایییی خفم کردی ولم کن
ولم کرد و ولی محکم لبامو بوسید و مک میزد لبام داشت کنده میشد ازم جدا شد نگاهمو ازش گرفتم و سرمو تو سینش قایم کردم
+هنوزم از من خجالت میکشی بیبی
_هوم نگام نکن
+چرا خب من دلم میخواد نگات کنم
_بیا یه کاری کنیم من چشام میبندم تو نگام کن خب
+نه نمیشه من میخوام چشاتو نگاه کنم بیبی اگه الان ازم خجالت بکشی بعد ازدواجم همینه
یهو نگاش کردم
_چییی ازدواج(تعجب) من فقط ۱۸ سالمه خیلی بچم
+حالا بیخیال این چشارو نگاه
یهو یادم اومد داشتم نگاش میکردم ولی خجالت نکشیدم برای همین نگاهمو ازش نگرفتم....
۴۸.۰k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.