پارت ۲۳ (جنگ یا عشق )
+ با شه بریم
از قصر یواشکی آمدیم بیرون بعد که وارد جنگل شدیم که دیدم سریع دوید بلد بلند میخندید
خیلی صدای خنده هاشو دوست داشتم با بادی که میومد وقتی موهاشو تکون میداد خیلی حالم
خوب میشود ولی باید چیکار میکردم من یا بهتره بگم قلب من در اختیار خودم نیست باید
چطوری بهش علاقه میدادم از این فکرهایی که میکردم با بغضی که گلومو چنگ میزد بیرون
آمدم ولی بخاطر اون قورتش دادم چند ساعت بعد همین طور که داشت میخندید یهو صداش
قطع شود
رفتم ببینم چیشده
- آیییییییی
+چیشده رفتم دیدم که داره گریه میکنه و پاشو گرفته
- پام 😢😢😢هق خیلی هق دردمیکنه😭😭
+ رفتم دیدم پاش لای دوتا سنگ گیر کرده داشت خون میومد خیلی هول کردم از یه طرفی هم
داشت خندم میگرفت از سربه هوایش رفتم سعی کردم پاشو در بیارم ولی انگار ن میشود نیم
ساعت گذشت نزدیک عصر بود و هوا داشت تاریک میشود بلا خره تموم شود
+ خوبی
- پام خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم 😓
+ رفتم زیر پاشو گرفتم از سمت سرش هم گرفتم و بقلش کردم ( میدونید چیمیگن دیگه)
- یااااااااا چیکا حرفشو با لب جان کوک خورد
+ میدونستی خیلی حرف میزنی
بعد به سمت قصر حرکت کردن وقتی رسیدن که دیدن یه دختر آمد سمتشون جانگ کوک اون
خوب میشناخت ولی ا.ت نه
..............
لایک یادتون نره
کامنت بزارین مرسییییییییییییییییییییییی 💋 💋 ❤ 💙 💙 💚 💞💞
از قصر یواشکی آمدیم بیرون بعد که وارد جنگل شدیم که دیدم سریع دوید بلد بلند میخندید
خیلی صدای خنده هاشو دوست داشتم با بادی که میومد وقتی موهاشو تکون میداد خیلی حالم
خوب میشود ولی باید چیکار میکردم من یا بهتره بگم قلب من در اختیار خودم نیست باید
چطوری بهش علاقه میدادم از این فکرهایی که میکردم با بغضی که گلومو چنگ میزد بیرون
آمدم ولی بخاطر اون قورتش دادم چند ساعت بعد همین طور که داشت میخندید یهو صداش
قطع شود
رفتم ببینم چیشده
- آیییییییی
+چیشده رفتم دیدم که داره گریه میکنه و پاشو گرفته
- پام 😢😢😢هق خیلی هق دردمیکنه😭😭
+ رفتم دیدم پاش لای دوتا سنگ گیر کرده داشت خون میومد خیلی هول کردم از یه طرفی هم
داشت خندم میگرفت از سربه هوایش رفتم سعی کردم پاشو در بیارم ولی انگار ن میشود نیم
ساعت گذشت نزدیک عصر بود و هوا داشت تاریک میشود بلا خره تموم شود
+ خوبی
- پام خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم 😓
+ رفتم زیر پاشو گرفتم از سمت سرش هم گرفتم و بقلش کردم ( میدونید چیمیگن دیگه)
- یااااااااا چیکا حرفشو با لب جان کوک خورد
+ میدونستی خیلی حرف میزنی
بعد به سمت قصر حرکت کردن وقتی رسیدن که دیدن یه دختر آمد سمتشون جانگ کوک اون
خوب میشناخت ولی ا.ت نه
..............
لایک یادتون نره
کامنت بزارین مرسییییییییییییییییییییییی 💋 💋 ❤ 💙 💙 💚 💞💞
۲۰.۳k
۲۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.