رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁴⁹ ¤
_______________________
" راوی "
بچه ها بیاین یه لحظه به زندگی آماندا فکر کنیم
به نظرتون بازم مث قبل میشن ؟
هنوز این یوپ آماندا رو دوست داره ؟
اونوو چی میشه ؟
اون انتقامی که این یوپ قرار بود از پدر آماندا بگیره چی شد ؟
یعنی کل عشقشون الکی بوده ؟
همش حرف بود ؟
بالاخره آماندا میتونه طعم خوشبختی و بچشه بدون هیچ ترسی ؟
سوالات زیادی هست که از زندگی آماندا به وجود میاد ولی خب جز خوندن کاری دیگه ای نمیکنیم :)
" زمان شروع مراسم "
نشسته بودم توی آشپز خونه و دونه دونه مهمونا میومدن
هرکدومشون یه جوری به جنا و این یوپ نگاه میکردن ، فک کنم متوجه قضیه شده بودن ولی چیزی نمیتونستن بگن
سرمو گذاشتم رو میز
چون نمیخواستم تو دید باشم گفتم همه وسایل هارو سوا ببره
مث همیشه بغض داشتم ولی نمینمیترکید
دیگه اشکی برام نمونده
----------------------------------------------------------
کی آرزو کرد امشب دلم بگیره ؟
به آرزوش رسید داره گریم میگیره :)
بود و نبودم فرق کرده برات
به همه سپردی بگی سمت من نیاید ....
کی آرزو کرد امشب اشک من دراد ؟ :) ....
----------------------------------------------------------
آجوما : دخترم بلند شو اینا رو ببر
آماندا : آجوما من نمیخوام تو دید باشم ببخشید
آجوما : آهان باشه دخترم میدم یونگ سو ( یکی از خدمتکار ها ) ببره
آماندا : ممنون که درکم میکنی
با این که زشت بود کاری نکنم ولی مجبور بودم
همونجوری نشسته بودم که سوا اومد
سوا : خانم به نظرم اصلا به سالن نرید ، چون خانم جانگ سراغتونو میگرفت و میگفت که این دختره کیه امشب به جای آماندا اومده منم گفتم خانم امشب یه کاری داشتن نمیتونستن تو مراسم حضور داشته باشن
آماندا : خانم جانگ ؟ اهان اون خانمه آره باهم دوست شده بودیم ، خوب گفتی ، اکی نمیرم
سوا : خب خانم من چه کاری انجام بدم ؟
آماندا : برو از آجوما بپرس نمیدونم
سوا : آهان چشم ، آجوماااااا
________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁴⁹ ¤
_______________________
" راوی "
بچه ها بیاین یه لحظه به زندگی آماندا فکر کنیم
به نظرتون بازم مث قبل میشن ؟
هنوز این یوپ آماندا رو دوست داره ؟
اونوو چی میشه ؟
اون انتقامی که این یوپ قرار بود از پدر آماندا بگیره چی شد ؟
یعنی کل عشقشون الکی بوده ؟
همش حرف بود ؟
بالاخره آماندا میتونه طعم خوشبختی و بچشه بدون هیچ ترسی ؟
سوالات زیادی هست که از زندگی آماندا به وجود میاد ولی خب جز خوندن کاری دیگه ای نمیکنیم :)
" زمان شروع مراسم "
نشسته بودم توی آشپز خونه و دونه دونه مهمونا میومدن
هرکدومشون یه جوری به جنا و این یوپ نگاه میکردن ، فک کنم متوجه قضیه شده بودن ولی چیزی نمیتونستن بگن
سرمو گذاشتم رو میز
چون نمیخواستم تو دید باشم گفتم همه وسایل هارو سوا ببره
مث همیشه بغض داشتم ولی نمینمیترکید
دیگه اشکی برام نمونده
----------------------------------------------------------
کی آرزو کرد امشب دلم بگیره ؟
به آرزوش رسید داره گریم میگیره :)
بود و نبودم فرق کرده برات
به همه سپردی بگی سمت من نیاید ....
کی آرزو کرد امشب اشک من دراد ؟ :) ....
----------------------------------------------------------
آجوما : دخترم بلند شو اینا رو ببر
آماندا : آجوما من نمیخوام تو دید باشم ببخشید
آجوما : آهان باشه دخترم میدم یونگ سو ( یکی از خدمتکار ها ) ببره
آماندا : ممنون که درکم میکنی
با این که زشت بود کاری نکنم ولی مجبور بودم
همونجوری نشسته بودم که سوا اومد
سوا : خانم به نظرم اصلا به سالن نرید ، چون خانم جانگ سراغتونو میگرفت و میگفت که این دختره کیه امشب به جای آماندا اومده منم گفتم خانم امشب یه کاری داشتن نمیتونستن تو مراسم حضور داشته باشن
آماندا : خانم جانگ ؟ اهان اون خانمه آره باهم دوست شده بودیم ، خوب گفتی ، اکی نمیرم
سوا : خب خانم من چه کاری انجام بدم ؟
آماندا : برو از آجوما بپرس نمیدونم
سوا : آهان چشم ، آجوماااااا
________________________________
۲.۲k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.