برده کوچک ارباب
فصل اول
پارت ۹
*اشک توی چشمام جمع شده بود
که دازای توی یه لحظه روم خیمه زد
رفت سراغ گردنم و کیs مارک های وحشتناک میزاشت
من به همه ی مشتری ها لگد میزدم و ناسزا میگفتم
ولی قدرت دازای اجازه ی این کارو نمیداد
ویو دازای:
آخه حیف نبود بدن به این سفیدی با کیs مارک های من رنگارنگ نشه؟
بزور از گردنش دل کندم و رفتم سراغ لbاش
حدود ۱۰ مین از لباش که خوشمزه ترین آبنبات دنیا بود خوردم
ویو چویا:
داشتم نفس کم میاوردم
به سینه ی دازای کوبیدم
ویو دازای:دیدم داره نفس کم میاره
از لباش دل کندم
و رفتم به سمت پایین
دوست داشتم همه جای بدنشو فتح کنم
ولی عجله داشتم که برسم به بخش لذت بخشش
(شروع اسمات شدید اگه دوست دارید نخونید و گزارش نکنید)
*دازای آروم شلوارمو از پام در آورد
سعی میکردم با دستام خودمو بپوشونم
چشمامو از ترس بسته بودم
که دازای لباسمو پاره کرد
آروم گفتم
*ا..ا..ارباب ا..اون تنها لباسی بود که من داشتم
و او لباس یادگاری دوستم بود
"اوه فاک
من لباس هم اندازه ی تو ندارم
راستی کی بهت اجازه داد حرف بزنی؟
*ببخشید
"دستاتو بزار زیر سرت و تکونشون نده
میخوای حرف بزنی؟
*آروم سرمو تکون دادم
"میشنوم
*م..من یه دستمو نمیتونم تکونش بدم
نمیدونم چرا عصبانی شدو فریاد زد
پارت ۹
*اشک توی چشمام جمع شده بود
که دازای توی یه لحظه روم خیمه زد
رفت سراغ گردنم و کیs مارک های وحشتناک میزاشت
من به همه ی مشتری ها لگد میزدم و ناسزا میگفتم
ولی قدرت دازای اجازه ی این کارو نمیداد
ویو دازای:
آخه حیف نبود بدن به این سفیدی با کیs مارک های من رنگارنگ نشه؟
بزور از گردنش دل کندم و رفتم سراغ لbاش
حدود ۱۰ مین از لباش که خوشمزه ترین آبنبات دنیا بود خوردم
ویو چویا:
داشتم نفس کم میاوردم
به سینه ی دازای کوبیدم
ویو دازای:دیدم داره نفس کم میاره
از لباش دل کندم
و رفتم به سمت پایین
دوست داشتم همه جای بدنشو فتح کنم
ولی عجله داشتم که برسم به بخش لذت بخشش
(شروع اسمات شدید اگه دوست دارید نخونید و گزارش نکنید)
*دازای آروم شلوارمو از پام در آورد
سعی میکردم با دستام خودمو بپوشونم
چشمامو از ترس بسته بودم
که دازای لباسمو پاره کرد
آروم گفتم
*ا..ا..ارباب ا..اون تنها لباسی بود که من داشتم
و او لباس یادگاری دوستم بود
"اوه فاک
من لباس هم اندازه ی تو ندارم
راستی کی بهت اجازه داد حرف بزنی؟
*ببخشید
"دستاتو بزار زیر سرت و تکونشون نده
میخوای حرف بزنی؟
*آروم سرمو تکون دادم
"میشنوم
*م..من یه دستمو نمیتونم تکونش بدم
نمیدونم چرا عصبانی شدو فریاد زد
۶.۱k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.