پارت ¹ چهار دیوار سیاه
خوب میخوام از بچگی شروع کنم برا شروع کردن من اون زمان ۳ ساله بودم که مامانم بچه دار شد من از همون اول بهم کم محلی میکردن و زیاد جدی نمیگرفتنم و کلی کتک میخوردم وقتی خواهرم به دنیا امد نمیزاشتن زیاد سمتش برم . سنم رسید به ۶ سال که من بازم اسباب بازی نداشتم که یک روز گفتم این بتری های نوشابه رو نمیخواین و اونا جوابی ندادند من هم براشون داشتم با چهار تا دونه دکمه از لباسایی که مامان میخواست بندازه دور و قیچی ، ماژیکام و بعدش یواش رفتم داخل آشپزخونه و دوتا از قاشق پلاستیکی مامانم برداشتم بردم داخل اتاق نشستم دو تا عروسک درست کردم خیلی خوب نبود اما بهتر تر از هیچی بود یه مدت با اونا بازی کردم اسماشونو گذاشتم تامی و جانی . تامی رو تو همون روزا مامانم از زیر تختم پیدا کرد و سوزوند بعد هم کتکم زد از درد شب خوابم نبرد هر وقت می رفتم بیرون جانی رو زیر لباسم قایم میکردم میبردم منو جانی خیلی گریه کردیم برای تامی جاش خیلی خالی بود از اون موقع مامان و بابا خیلی حواسشون بهم بود بعضی وقتا که مامان خواب بود یواش میرفتم پیش آروشا همیشه سعی میکردم اسممو بگه براش صدا به صدا میگفتم اما اسمم سخت بود اخه چطور میتونست بگه آرمین اما کم کم یاد گرفت بگه آری هر وقت آروشا رو بغل میکردم مامانم آروشا رو ازم میگرفت و یکی میزد تو صورتم منم بغض میکردم اما خوب نمیتونستم چیزی بگم . من کلاس سوم ابتدایی رفتم آروشا کلاس اول ، همیشه میخواستم داداش خوبی باشم یک روز آروشا روی تختی مامان و بابا رو رخت بهم بعدش فرار کرد امد پیش من و بعد چند دقیقه....
ادامه دارد....
لایک و کامنت فراموش نشه🙂❤
ادامه دارد....
لایک و کامنت فراموش نشه🙂❤
۲.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.