رمان شعله های عشق (پارت 8)
_من چهره اون قاتل رو........ دیدم.
این انتظار میرفت ولی چهره ادوارد یه شوک بزرگ رو در خودش جا داده بود و ترسیده به نظر میرسید. این خیلی عجیب بود. ادواردی که من میشناختم یا بهتر بگم توی اون دو روزی که میشناختم ترس خیلی با قیافش غریب بود. ازش پرسیدم: خب، چه شکلی بود؟
_وقتی دیدمش ماسکش رو در آورده بود و موهاش بلند و شرابی رنگ بود. لباساش هم عادی بود ولی وقتی میخواست بهم شلیک کنه ماسک داشت و تفنگش.........ندیدمش یا بهتر بگم یادم نمیاد ولی جنگی بود و تک تیر انداز بود رنگش هم....... قرمز بود و یه طرحی روش بود.
_چه طرحی؟
_فکر کنم گل سرخ بود.
ادوارد چهرش درهم رفت و ایساگی به فکر فرو رفت. گل سرخ، عجیبه گل سرخ روی تفنگ. یعنی با تحقیقات به کجا میرسیم. سکوت بی رحمانه ای به اتاق حاکم شد و من فقط گوشه ای از اتاق نشسته بودم و تو افکار خودم سیر میکردم. بعد اینکه من از افکارم بیرون اومدم، دیدم رزا اونجا نیست. ادوارد خوابش برده بود و ایساگی هم کنارش خواب بود. بیدارشون نکردم و روی ایساگی پتو انداختم. انگار توی خواب هفت پادشاه بود. از محوطه درمانگاه بیرون رفتم تا توی حیاط کنار پارکینگ قدم بزنم و با اونجا یکم آشنا بشم. به حیاط رسیدم، راستش نمیشد اسمش رو حیاط گذاشت چون حتی از خونه ماهم بزرگ تر بود. رفتم تا اون طرف رو ببینم که یه صدایی شنیدم که انگار داشت با یه نفر حرف میزد. صداش آشنا بود ولی..........
#شعله_های_عشق
🍷🫀🛐❤️
به رمانمون از 10 چند میدید؟
این انتظار میرفت ولی چهره ادوارد یه شوک بزرگ رو در خودش جا داده بود و ترسیده به نظر میرسید. این خیلی عجیب بود. ادواردی که من میشناختم یا بهتر بگم توی اون دو روزی که میشناختم ترس خیلی با قیافش غریب بود. ازش پرسیدم: خب، چه شکلی بود؟
_وقتی دیدمش ماسکش رو در آورده بود و موهاش بلند و شرابی رنگ بود. لباساش هم عادی بود ولی وقتی میخواست بهم شلیک کنه ماسک داشت و تفنگش.........ندیدمش یا بهتر بگم یادم نمیاد ولی جنگی بود و تک تیر انداز بود رنگش هم....... قرمز بود و یه طرحی روش بود.
_چه طرحی؟
_فکر کنم گل سرخ بود.
ادوارد چهرش درهم رفت و ایساگی به فکر فرو رفت. گل سرخ، عجیبه گل سرخ روی تفنگ. یعنی با تحقیقات به کجا میرسیم. سکوت بی رحمانه ای به اتاق حاکم شد و من فقط گوشه ای از اتاق نشسته بودم و تو افکار خودم سیر میکردم. بعد اینکه من از افکارم بیرون اومدم، دیدم رزا اونجا نیست. ادوارد خوابش برده بود و ایساگی هم کنارش خواب بود. بیدارشون نکردم و روی ایساگی پتو انداختم. انگار توی خواب هفت پادشاه بود. از محوطه درمانگاه بیرون رفتم تا توی حیاط کنار پارکینگ قدم بزنم و با اونجا یکم آشنا بشم. به حیاط رسیدم، راستش نمیشد اسمش رو حیاط گذاشت چون حتی از خونه ماهم بزرگ تر بود. رفتم تا اون طرف رو ببینم که یه صدایی شنیدم که انگار داشت با یه نفر حرف میزد. صداش آشنا بود ولی..........
#شعله_های_عشق
🍷🫀🛐❤️
به رمانمون از 10 چند میدید؟
۱.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.