p8
از زبان ا.ت
تهیونگ رف...خرگوش ت قفسش بود و ساکت ایستاده نگام میکرد...جیغ زد...واسه همین کوک اومد سمتم..قفسو بردم و رفتم خونه..جیمین بعد شنیدن خبر اینکه کوک اومد سمتم اومد پیشم و نامجون اومد دوباره زخم دستمو بخیه زد و پانسمان کرد
نامجون : من دیگه میرم...ا.ت مواظب خودت باش
ات : ممنون
نامجون رف
جیمین : ا.ت...فک نمیکنی این کارت خطرناکه
ا.ت : هرکاری انجام میدم که فقد کوک برگرده
جیمین : ا.ت...
ا.ت : هوم؟
جیمین : دلت واسه یونگی تنگ نشده؟
ا.ت : اوهوم
جیمین : 4 سال پیش قیبش زد و دیگه برنگشت..اخر جنازشو تو خونش پیدا کردیم...
ا.ت : جیمین...من نمیخوام ب دردام اضافه کنم
جیمین : ا.ت...بلایی که سر کوک افتاده قبلا سر یونگی افتاده
ا.ت : ی..ینی چی
جیمین : دیشب رفتم کتاب خونه...یه کتاب پیدا کردم یه جور درباره وسایل نفرین شده میگف...این ماسک کوک قبلا مال یه پسر بچه بود این پسر بچه 1 دوس دختر داشت..دختره علاقه زیادی ب گربه ها داشت پسره هم خرگوشا..اون جنگل ک تو کوک توش گیر افتادین مال اون پسرس...هر کدومشون یه ماسک داشتن..یه ماسک ک رو صورت کوکه و یه ماسک گربه...گفته بودن که یه سری اختلاف پیش اومد بینشون ک از همدیگه جدا شدن...یتیم هم بودن خونه نداشتن...اخر هر کدومشون از سرما و گرسنگی و افسردگی ک داشتن میمیرن و روحشون داخل اون ماسکا زندونی میشه...و به خاطر عصبانیت روحشون ارامش نداشتن و تصمیم گرفتن هر کی اون ماسک رو بزاره رو صورتش اونم نه هر کی...کسی که هیچ غمی تو دلش نیس و کسی داشته باشه ک واسش عزیزه مثل رابطه ت و کوک یا کوک و تهیونگ...زندگیشو سیاه میکنه ولی چیزی راجب اینکه چطور و یونگی مرد رو نمیدونم شاید دلیلش ب خاطر مشکلات زیاد خودکشی کرد...من و یونگی خیلی همدیگه رو دوس داشتیم...
ا.ت : ا..اگه...
جیمین : ممکنه سرنوشت کوک هم اینطور باشه...ولی...ات کوک هنوز هست..الان داره درد میکشه..میدونم کوک دست خودش نیس ک قاتل شده...یونگی قوی بود و میتونست جلو خودشو بگیره کسیو نکشه و بخاطر مردم و ما ک اسیب نبینیم خودشو کشت...ولی کوک از چیزی ک فک میکنیم قلبش کوچیکه... روح درونش اذیتش میکنه
تهیونگ رف...خرگوش ت قفسش بود و ساکت ایستاده نگام میکرد...جیغ زد...واسه همین کوک اومد سمتم..قفسو بردم و رفتم خونه..جیمین بعد شنیدن خبر اینکه کوک اومد سمتم اومد پیشم و نامجون اومد دوباره زخم دستمو بخیه زد و پانسمان کرد
نامجون : من دیگه میرم...ا.ت مواظب خودت باش
ات : ممنون
نامجون رف
جیمین : ا.ت...فک نمیکنی این کارت خطرناکه
ا.ت : هرکاری انجام میدم که فقد کوک برگرده
جیمین : ا.ت...
ا.ت : هوم؟
جیمین : دلت واسه یونگی تنگ نشده؟
ا.ت : اوهوم
جیمین : 4 سال پیش قیبش زد و دیگه برنگشت..اخر جنازشو تو خونش پیدا کردیم...
ا.ت : جیمین...من نمیخوام ب دردام اضافه کنم
جیمین : ا.ت...بلایی که سر کوک افتاده قبلا سر یونگی افتاده
ا.ت : ی..ینی چی
جیمین : دیشب رفتم کتاب خونه...یه کتاب پیدا کردم یه جور درباره وسایل نفرین شده میگف...این ماسک کوک قبلا مال یه پسر بچه بود این پسر بچه 1 دوس دختر داشت..دختره علاقه زیادی ب گربه ها داشت پسره هم خرگوشا..اون جنگل ک تو کوک توش گیر افتادین مال اون پسرس...هر کدومشون یه ماسک داشتن..یه ماسک ک رو صورت کوکه و یه ماسک گربه...گفته بودن که یه سری اختلاف پیش اومد بینشون ک از همدیگه جدا شدن...یتیم هم بودن خونه نداشتن...اخر هر کدومشون از سرما و گرسنگی و افسردگی ک داشتن میمیرن و روحشون داخل اون ماسکا زندونی میشه...و به خاطر عصبانیت روحشون ارامش نداشتن و تصمیم گرفتن هر کی اون ماسک رو بزاره رو صورتش اونم نه هر کی...کسی که هیچ غمی تو دلش نیس و کسی داشته باشه ک واسش عزیزه مثل رابطه ت و کوک یا کوک و تهیونگ...زندگیشو سیاه میکنه ولی چیزی راجب اینکه چطور و یونگی مرد رو نمیدونم شاید دلیلش ب خاطر مشکلات زیاد خودکشی کرد...من و یونگی خیلی همدیگه رو دوس داشتیم...
ا.ت : ا..اگه...
جیمین : ممکنه سرنوشت کوک هم اینطور باشه...ولی...ات کوک هنوز هست..الان داره درد میکشه..میدونم کوک دست خودش نیس ک قاتل شده...یونگی قوی بود و میتونست جلو خودشو بگیره کسیو نکشه و بخاطر مردم و ما ک اسیب نبینیم خودشو کشت...ولی کوک از چیزی ک فک میکنیم قلبش کوچیکه... روح درونش اذیتش میکنه
۱۲۱.۴k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.